P6📃

142 18 62
                                    

و شروعمان انقدر معمولی بود که هیچکس گمان اینچنین عشقی از منو تو نمیکرد /سونامی/ }

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

و شروعمان انقدر معمولی بود که هیچکس گمان اینچنین عشقی از منو تو نمیکرد /سونامی/ }

_______________________________+

He/

جونگکوک با تعجب به طرف مقابلش که ماسکش نصف صورتشو پوشونده بود و تنها چشمای وحشی و کشیدش دیده میشد چشم دوخته بود و حتی قدرت پلک زدنم نداشت ؛ اما تهیونگ تک تک اجزای صورت پسرو زیرو روکرد و وقتی لپای قرمز شدش به چشمش اومد دستشو برداشت وکمی عقب تر رفت ولی هنوزم چشم ازش برنداشته بود .
هردو خیره به هم بودن اما معنی نگاهشون بهم متفاوت بود ، یکی با تعجب نگاه میکرد و یکی هم محو چشم های ستاره بارون پسر روبه روش شده بود، ثانیه های به کندی میگذشت و هر دو تو خلأ زمان گیر کرده بودن و متوجه موقعیتی که توش قرار داشتن نبودن که با افتادن سایه دو جفت کفش مشکی مردانه کنار سرشون، تهیونگ اول به خودش اومد وبدنشو تکونی دادو بدون هیچ صدایی خودشو بسرعت بالا کشید و براحتی به کف کامیون چسبید جوری که اگه کسی سرشو پایین میگرفت هم نمیتونستم دیدی بهش داشته باشه ، با یه دست میله کف رو چسبید و دست دیگشو به طرف پسرک که هنوز با حیرت و ترس بهش زل زده بود دراز کردو با سرش بهش فهموند که اونم همینکارو انجام بده بدون اینکه حتی دلیل این کارشو بدونه. جونگکوک که منظورشو فهمید سعی کرد بی صدا کنارش قرار بگیره اما بخاطر بی تجربگیش پاش به تاییر ماشین برخورد کرد و صدای کوبیده ای ایجاد شد و درجا بخاطر شوکی که بهش وارد شد خشکش زد و دیگه حرکتی نکرد ، با چشمای ترسیده به پسر بالای سرش نگاه میکرد اما تهیونگ بیکار نموند و قبل از اینکه اون فرد سرشو بخاطر صدا پایین بگیره با تمام زورش هیکل نحیف جونگکوکو بالا کشید و به خودش چسبوند .حالا هردو در فاصله چند سانتی رو به روی هم بودن و دستای جونگکوک دور بدن تهیونگ محکم حلقه شده بود، با ورود فرد سوم لحظه ای نفس هردو گرفت و تهیونگ بخاط وجود پسر تو بغلش مجبور شد بیشتر خودشو بالا بکشه ،فرد سیاه پوش سرشو زیر کامیون اورد و نگاهی به دورو اطرافش انداخت که با مطمئن شدن از نبود پسر ، خاست به عقب برگرده که لحظه ای چشمش به گردنبد براقی که گوشه ای افتاده بود خورد دوباره خم شد و برش داشت ، مشغول بررسی گردنبد شد و بی خبر از اینکه آدمی که دنبالش بود دقیقا بالای سرش با پسری که تو بغلشه پنهان شده ، با تعجب به گردن اویز نگاهی انداخت، قیمتی به نظر میومد ، دستشو مشت کرد و سرشو بیرون برد ، تهیونگ که چشمش به گردنبد خورده بود و شاهد برداشته شدنش توسط اون گوریل بدریخت بود، برگشت که از پسرک بپرسه که مال اون بوده که با دیدن چشمای محکم بسته شدش و بغل سفتش پشیمون شد و خنده بی صدایی از این حد بانمک بودن پسر کرد و بدون اراده انگاری که خوشش اومده باشه با یه دستش اونم بغلش کردو به خودش فشارش داد که باعث تکون خوردن پسر شد و لحظه ای بعد چشماشو باز کرد و بهش چشم غره ای رفت و انگاری تازه به خودش اومده باشه آروم خودشو ول کرد و و با کمر پایین افتاد که پهلوش درد ضعیفی گرفت ،توجهی نکردو با چشمای خرگوش مانندش که البته تصور پسر بزرگتر بود به بیرون نگاهی انداخت ؛ وقتی فهمید که دیگه هیچکسی بیرون نیست و در واقع الکی خودشو تو دردسر انداخته، پوفی کشید و سر پا ایستاد و مشغول تکون داد لباسای گرد زدش شد که با قرار گرفتن دو جفت کفش اسپرت کنارش ، با حس خجالتی که نمیدونست چرا باید داشته باشه سرشو بلند کرد و به پسر روبه روش که دستاشو داخل جیب های شلوارش فرو کرده بود و با بیخیالی بهش زل زده بود انداخت ، از اون طرف تهیونگ که انگار غمشم نبود که از یه تله خطرناک فرار کرده و میدوسنت که اگه گیر میوفتاد ناکام باید با دنیا خدافظی میکرد . خنده ای بخاطر خوش شانسیش کرد و جلو رفت ، با ظاهری شرمنده کمی به جلو خم شد :
_« معذرت بخاطر من تو دردسر افتادی، چیزیت که نشده ؟؟»
سوالی پرسید اما جونگکوک حتی حس جواب دادن هم نداشت پس به تکون دادن سر اکتفا کرد و خاست برگردهو بره پی زندگیش ، که صدای کوبیده و کمی وحشت زده پسر کنارشو شنید :
_«بدو ....(کمی مکث کرد و سرشو که از لحظه ای میشد به پشت سر جونگکوک داده بودو سمتش برگردوند) اگه جونتو دوست داری بدو ...»
جونگکوک که تعجبش با این حرف بیشتر شده بود رد نگاه پسری که چند قدم دوییده بود و ازش دور شده بودو گرفت و به پشت سرش نگاه کرد با دیدن دوتا مرد هلیکی سیاه پوست ناآشنا که سمتش میدوییدند خاست بازم همینطوری به ایستادنش همونجا ادامه بده که دستی با شتاب به سمت خودش کشیدش :
_« میخای بمیری احمق »
و شروع به دویدن کرد و بی خبر از پسری که پشت سرش با درد پهلوش که بخاطر کشیده شدن یهوییش بیداد میکرد تو کوچه پست کوچه ها میپیچید و اونو هم دنبال خودش میکشوند ؛بلاخره بعداز مطمئن شدن از اینکه گمشون کردن کمی وایساد و دست پسر و ول کرد البته بماند که از ظریف بودن دستش از همون اول تا بهمین الان تو شوک بود، کمی خم شد و دستاشو دو طرف پهلوش قرار داد تا نفسی بگیره دوباره تو حالت قبلی برگشت و بازدم عمیقی کشید که با دیدن پسر که دستشو روی قسمت راست بدنش قرار داده بود و کمی لرزش داشت عذاب وجدان گرفتو بطرفش قدم برداشت
_«دوباره معذرت( سرشو خاروند) نباید بی خبر میکشیدمت ولی بدون به نفع خودت اینکارو انجام دادم چون همین که تو رو با من دیدن ، اگه همراهم نمیومدی برات دردسر درست میشد »
با اتمام حرفاش وقتی صدایی نشنید دوباره سرشو بالا گرفت و نگاهشو به پسر روبه روش که انگار اصلا حرفاش برای اون مهم نبود و داشت بی توجه بهش راهو به طرف مخالف تهیونگ میرفت گرفت ابرویی بالا انداخت و به این فکر کرد که شاید کرو لال باشه ، بیخیال شونه ای بالا انداخت و با آخرین نگاهی که از پشت به هیکل پسر عجیب انداخت ،اونم راهشو گرفت و با قدرتی که دستاش داشتن خودشو از میله ساختمون کنارش آویزون کرد و بی هیچ مشکلی ازش بالا رفت و دقیقه ای بد هر دو نفر از داخل کوچه محو شدن جوری که انگار از اول هیچکسی اونجا حضور نداشت ...

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now