P3📃

139 17 10
                                    

[تا وقتی این دنیا رو بپذری و زندگی کردن توشو قبول کنی باید « درد »رو هم همراه خودت به دوش بکشی و من بدجور گیر کردم بین پذیرفتن این زندگی و نپذیرفتنش

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

[تا وقتی این دنیا رو بپذری و زندگی کردن توشو قبول کنی باید « درد »رو هم همراه خودت به دوش بکشی و من بدجور گیر کردم بین پذیرفتن این زندگی و نپذیرفتنش.... ]

__________________________________+

با شنیدن صدای بلندی با وحشت از خاب پریدم و روی تخت نشستم، هنوز انگار تو اون کابوس ترسناک در حال غرق شدن بودم و مادرمو میدیم که کنار خشکی وایسادس و بی توجه به دستور پا زدنم برای نجات به غرق شدنم نگاه میکرد...
حس خفگی ای که توی خواب بهم دست داده بود هنوز باهام بود و مغزنم باور نمیکرد که اون فقط یکی از خاب های پریشون این چند وقتمه ، نفسم بالا نمیومد سرمو بلند کردم و با دو دستمو محکم گردنمو فشار دادم تا بلکه بدنم از اون توهم خارج بشه . با آزاد شدن نفسم قطره اشکی از گوشه چشم راستم چکید، چند بار پشت سرهم سرفه های شدیدی کردم و نفس عمیق کشیدم، دستو پام به لرزش افتاده بود و تعادل بهم انگار دست خودم نبود، با مکث خم شدم و گوشیمو که تازه متوجه زنگ خوردنش شده بودو برداشتم، لرزش دستام اجازه تمرکز کردنو بهم نمیدادن انگشتمو محکم روی کلید سبز رنگش فشار دادم و تماسو وصل کردم و با صدای لرزانی جواب دادم:

+الو»

با صدای داد طرف مقابل گوشیو از صورتم فاصله دادم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم ، سیلی نسبتا محکمی به صورتم زدم تا از این حالت خابو بیداری بیرون بیام که البته زیاد تاثیر گذار نبود

آقای جو _«معلوم هست کدوم گوری هستی چرا گوشیو دیر جواب میدی انگار من نوچه اقام که بشینم اینجا تلفنو دست بگیرم تا جناب جواب بدن ، یالا تن لشتو تکون بده بیا همون جای همیشگی اگرم نمیخای بیای بدرک خیلیا هستن که به جات بزارمشون»

دهنمو باز کردم تا جوابی بهش بدم که با صدای بوق های متعدد که نشون از قطع شدن تماس میداد پشیمون شدم و گوشیمو پایین آوردم و سر جای قبلیش گذاشتمش ، پاهامو از تخت آویزون کردم و سرمو بین دستام گرفتم کمی به جلو خم شدم ،فکرم آشفته بود ،سردرگم بودم انگار داشتم دور خودم میچرخیدم و به هرچیزی چنگ میزنم تا نگهم داره اونم همراهم به چرخش می افتاد و کلا انگار تلاشم برای متوقف کردن خودم بی فایده بود . کلافه آهی کشیدم و به بدنم قوسی دادم که با حس چیزی روی پهلوم لباسمو که تازه متوجه شدم  با مال دیشب فرق داره رو بالا دادم با دیدن پاسمان روی شکم پوزخندی بیصدایی زدم « پس دیشب کابوس نبود » آروم زمزمه کردم و یادم از آخرین مکالمم افتاد ( هیونجین ) حتما کار اونه . لبخندی هرچند محو زدم و دستمو روی شکمم که کامل از باند پوشیده شده بود کشیدم واقعا اگه اون آدم غریبه نبود من همون شب که از شدت کتکای بابام حتی نمیتونستم راه برم و تماما خون ریزی کرده بود میمردم همینقدر بی رحمانه .یه دلگرمی عجیبی نسبت بهش داشتم انکار تنها کسی بود که میتونستم کامل بهش اعتماد کنم ، از سر جام بلند شدم و به این فکر افتادم که کاش از حال نمیرفتم و میتونستم ازش تشکر کنم حالا هم باید بداز مدرسه برم دیدنش اون آدم هیچ مسئولیتی در قبال من نداشت ولی هروقت بهش احتیاج داشتم کنارم بود

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now