P7_1📃

135 17 33
                                    

{به محض اینکه درد، درسی که میخاستو بهت بده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

{به محض اینکه درد، درسی که میخاستو بهت بده .... از بین میره و به نقطه قوتت تبدیل میشه }

_____________________________________+

(یک روز قبل {17 آگوست 2009 } ساعت 23:00 «سئول ، کره جنوبی » )

_«خوش اومدین قربان نمیدونن چقدر از دیدنتون اونم بعداز سه سال خوشحالم، لطفا بشینین »
مرد با چهره ای بی تفاوت بدون واکنشی نسبت به خوشحالی فرد روبه روش جلو رفت و روی کاناپه نرم دفتر قدیمش تکیه داد , نگاهی به اطراف انداخت ، تغییر زیادی کرده بود و این به مزاجش زیاد خوش نیومد :
~«کی بهت اجازه داد دکوراسیون اینجا رو عوض کنی »
با صورتی که هیچی نمیشد ازش خوند و این یعنی خود فاجعه بهش زل زد ، مرد که دست پاچه شده بود و حتی جرعت قرت دادن آب دهنشم نداشت با لکنت حرفاشو آهسته به زبون آورد :
_« قربان جسارته ... اما تم ساختمان تغییر کرده بود منم مجبور شدم ... یه چند تا وسیله رو اینجا جابجا کنم »
به وضوح دستو پاس ملرزید و این از چشم مرد تیکه داده به کاناپه که اخم پررنگی حالا رو پیشونینش خوش کرده بود دور نموند. بدون پاسخ دادن به حرف مرد ، بلند شد و روبه روی پنجره بزرگ اتاق وایساد ،نگاهش به خیابون افتاد ، پر بود از آدمایی که سرگرم درد زندگی خودشون بودندو بی خبر از ذات آدمای اطرافشون از کنار همدیگه رد میشدن
باز دم عمیقی کشید و بخاطر حرفی که میخاست بزنه به طرف عقب سر چرخوند:
~«میخام یه کاری رو واسم انجام بدی/ کریس /»
مرد که با شنیدن این لحن دستوری، اضطرابش بیشتر شد بود اما با ظاهری بیخیال جلو رفت و به میز وسط اتاق تیکه زد:
_«هر چی باشه چشم بسته قبول میکنم »
پوزخندی از حرف کریس زد و کتشو از تنش درآورد و روی صندلی اویزنش کرد :
~«خیلی وقت پیش بهت گفتم فردی به نام جئون جونگکوک استخدام کن, یادته »
کریس که کاملا با این اسم ناآشنا بود راست وایسا و کمی فکر کرد . مرد که تردیشو دید عصبی نفسشو بیرون داد و مشتی به میز زد
~« دِ کار بنداز اون مغز نم کشیده رو »
هول زده عقب تر رفت و سرشو پایین انداخت :
_«ببخشید ولی میدونین که من روزی با هزار نفر سرو کله میزنم و یادم نمیمونه اسم کسی رو که شما چند وقت پیش بفهم گفته بودین»
مظلومانه توضیح داد و به لرزش صداش زیاد توجه نشون نداد ،با اینکه اتفاق خاصه نیفتاده بود اما این ادم همون کسی بود که بخاطر بلند غذا خوردن شخصی زد با یه تیر به پیشونیش کشتیتش پس سعی کرد فعلا حتی نفس هم نکشه تا اوضاع کمی آروم بشه و روی مخ فرد روبه روش نره ،
با دیدن زیر دستش که حقیرانه خودشو از ترسش جمع کرده بود پوزخندی زد و سمت کیفش رفتو پرورانده ای که چند وقت پیش به یکی از افرادش سپرده بود آمادش کنند رو روی میز پرت کرد
آروم جلو رفت و با اکراه پرونده رو برداشت با باز کردنش و دیدن قیافه پسر تک خنده ای کرد و نفس آسوده ای از بیاد آوردنش کشید :
_«اینو میگین قربان ، آره پسره هنوز تو قسمت زیر زمین کار میکنه ( پوزخند بلندی زد ) ظرفشوی رستورانه »
مرد گردنشو پیچی داد و با چشمایی که هرکس با دیدنشون درجا یخ میزد به کریس که حالا خنده از روی لباش پاک شده بود خیره شد:
~«از این به بعد میشه گارسون بخش vvip »
با تعجب از درخواست رئیس سر بلند کرد
_«ولی قربا...»
حرفشو نصفه گذاشت و مشغول بالا دادن استین لباس سفیدش شد در همین حال بی توجه به مرد جملشو ادامه داد:
~«ولی خوب گوش کن (انگشتشو تهدید وار بطرفش گرفت) یه نفرم حق دست زدن یا هم خاب شدن باهاشو نداره فهمیدی! »
مرد که چاره ای نداشت جز قبول کردن ، سری تکون داد و روی کاناپه نشست ، پرونده اون پسرو به دست گرفت و ایندفعه با دقت بیشتری بهش نگاه انداخت.
لحظه میشد هردو ساکت بودند که صدای مرد بزرگتر بلند شد:
~«یجوری راضیش کن که نفهمه داری خرش میکنی »
کریس که قسمت سن پسر رو هم خونده بود با این حرف خنده تمسخره آمیزی کرد:
_«قربان اون فقط یه پسر بچه هفده سالس »
~«اگه هوشش به مادرش رفته باشه نباید دست کم گرفتش »
مرد که به این زد حال زنای این آدم عادت کرده بود پوکر دوباره به پرنده نگاه کرد
در همون حال مرد خیره شده به عکس پسرک با صدای بم شده جوری که فقط خودش میشنید زمزمه کرد :
~«دیگه وقتش رسیده که وارد این داستان بشی ( عکسو داخل مشتش مچاله کرد ) مهره اصلی من»

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now