P7_2📃

101 17 62
                                    

« هر آدمی رنگ خودشو داره که با ترکیب چشماش هماهنگه ولی تو فرق داشتی،،،رنگ نبود چشمات

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

« هر آدمی رنگ خودشو داره که با ترکیب چشماش هماهنگه ولی تو فرق داشتی،،،
رنگ نبود چشمات ...ترکیبی با دریا بود »

________________________________+

لبخندی بخاطر اینطور خطاب شدنش زد ، با قرار دادن ظرف ماست روی میز نگاه آخری به غذایی که درست کرده بود انداخت و به پسر اشاره زد :
_«بیا بشین شام امادست »
نگاهشو برگردوند و به میز که برعکس همیشه حالا از غذای خونگی پر شده بود و بوی فوق العاده تو فضای آشپز خونه پخش کرده بود ، داد .
مکثی کرد و با سر درگمی و چشمای گرد شده به خانوم پارک نگاه کرد :
+«اینا از کجا ؟...»
زن که انتظار این سوالو ازش داشت، خنده کوتاهی و بدنبال حرفش سمت سینک رفت :
_« هیچ موادغذایی دیگه تو خونه نمونده بود منم رفتم خریدو یکم خوراکی و باندو گاز استریلو خریدم تا نیاز نباشه واسه هر دور عوض کردن پاسمانت بری پیش دکتر چویی اینطوری راحت تری»
با این حرف یونا ، تعجبش بیشترم شد ،نزدیکتر رفتو دستاشو به لبه صندلی تکیه داد
+« پول خرید اینا رو از کجا آوردین »
مردد حرفشو به زبون آرود ، با سکوت ادامه دار زن روبه روش ، اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و روی صندلی جا گرفت دستاشو داخل هم فرو کردو کمی به جلو خم شد :
+«خاله یونا میشه جوابمو بدین »
زن که از گفتن حرفی به پسر تردید داشت ، بطرفش چرخید و با برداشتن حوله کنار سینک مشغول خشک کردن دستاش شد:
_«نمیدونم گفتن این حرف ناراحتت میکنه یا نه ولی راحترم که بهت بگمش »
حوله رو سرجاش گذاشت و روبه روی پسر نشست ، کمی تو گفت حرفش دو دل بود چون قطعا اون تاکید مرد که ازش خاسته بود درباره دادن پول به جونگکوک چیزی نگه ترس تو دلش مینداخت ، در نهایت نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت :
_«امروز یه مرد قد بلند چهارشونه، اخمالو (با دستاش هیکل فرضی مردو نشون میداد) بعداز اینکه تو از خونه بیرون شدی اومد اینجا ، خاست با تو حرف بزنه که دید نیستی بدش یه مبلغی رو بهم داد گفت باهاش هر چیزی که تو خونه لازم داریمو تهیه کنم »
جونگکوک که تقریبا هویت مردو فهمیده بود برای مطمئن شدن ، اونم مانند زن روبه روش به اطراف نگاهی انداخت و طوری که انگار کسی با دوربین مخفی الان در حال تماشاشون بود زمزمه کرد
+« این آدم که داریم دربارش حرف میزنین تیپ کاملا مشکی داشت نه ؟»
زن برای تایید حرف پسر چند بار سرشو بالا پایین کرد و مشتاقانه منتظر حل معمنا بدست جونگکوک بود
+«و نگاش جوری بود که انگار منتظر یک حرکت اشتباه ازت سر بزنه تا بکشتت ،درسته »
یونا بازم مثل بچه ای گوش فرا سرشو تکون داد که ایندفعه باعث خنده ریز پسر شد ،
تکیشو به عقب داد و با لبخند روی لبش نگاه قشنگی به زن انداخت
+«این مردی که داریم دربارش حرف میزنیم همون شریک بابامه آقای کای »
پسر آروم توضیح داد و بلاخره این بحث شیرونو پایان داد البته از نظر زن هنوز سوالاتی باقی مونده بود
_«خود بابات به فکرتون نیست اونوقت شریکش چی میخاد »
جونگکوک که خودشم این سوالو داشت نفسشو بیرون داد و به میز خیره شد ، فکرش هنوزم پیش اسمی بود که دیشب اریسو ناخداگاه به زبون آورد «کای» یعنی این ادم همون کسی بود که فکرشو میکرد یا فقط واسه نیتی بهش نزدیک شده بود با سردردی که یهویی به مغزش فشار اورد سرشو بین دستاش گرفت واقعا ذهنش بیچارش مونده بود بین چندین مشکل به کدوم فکر کنه
با دیدن پسر که کلافه سرشو روی میز گذشت بیخیال شنیدن جواب شد و با لباسش عرق کف دستاشو خشک کرد :
_«غذا داره از دهن میوفته بکش واسه خودت مادر »
جونگکوک سرشو بالا گرفت و تو حالت قبلی نشست ، نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز انداخت ، آب دهنشو به سختی قرت داد واقعا دلش میخواست یه چیزی بخوره اما از حالات بعدش میترسید ، از اینکه فقط تا صبح بالا بیاره و دیگه رغمی تو بدنش نمونه و حالش از اینی که هست بدتر بشه , صورتشو بالا گرفت تا چیزی بگه اما با دیدن چشمای زن که درونش قلبی جا خوش کرده بود لال شد و بدون اعتراضی چاپستیکو بدست گرفت کمی نودل هارو بالا پایین کرد و قبل از اینکه حس تهوع بهش غلبه کنه اولین لقمه رو داخل دهنش چپوند.
لحظه تمام معدش بهم پیچید و غذا وسط گلوش گیر کرد به اجبار سر بلند کرد و انگشت لایکشو به طرف خاله یونا گرفت ، زن با خوشحالی دستاشو بهم کوبید :
_«خوشت اومد پسرم »
لبخن مصنوعی زد و به دور اطراف نگاه کرد تا بلکه چیزی واسه تخلیه غذای داخل دهنش پیدا کنه، وضعیت واسه جونگکوک طوری بود که نه میشد غذارو توف کنه بیرون نه میشد قرتش بده پس قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه بلند شد:
+:عالیه ...! ( مکثی کرد و با پیدا کردن یه بهانه خوشحال به طرف هال راهشو کج کرد ) فقط من برم مامانمو از پذیرایی بیارم همینجا، تنها دلش میگیره »
با دهن پر حرفشو زد و با خروجش از آشپز خونه ، بسرعت خودشو داخل سرویس انداخت و شروع به هق زدن کرد
بعداز چندبار هق زدن موادی زرد رنگ از دهنش بیرون زد و در آخر بخاطر یه لقمه همه محتویات نداشته معدشو بالا آرود ، با سرگیجه ای که یهویی بهش دست داد سر خورد و روی سرامیک های سرد نشست کی قرار بود بخودش بیاد و همه این دردها زخم ها غم های تموم بشن ، آهی کشید و بلند شد چند بار به صورتش آب زد ، کمد کنار روشو رو باز کرد و دوتا قرص معده که فقط یک درصد ارومش میکردنو خورد. وقتی از خوب شدن حالش مطمئن شد ، برای عملی کردن حرفش بطرفش مادرش که به گلدون خشم شده کنار طاقچه زل زده بود و در بیصدایی به سر میبرد رفت و با گرفتن دسته ویلچر ، وارد آشپز خونه شد.
با حس معذبی که دلیلشو نمیدونست روی صندلی نشست، دوباره چاپستیکو توی دستش گرفت و مشغول بازی کردند با غذاش شد، توی سکوت سرگرم ور رفتن با نودل سرد شدش بود و به تموم اجزای سازندش ، حتی به طرز درست شدنش همه چیز فکر کرد بجز خوردنش .
با صدای کشیده شدن صندلی روبه روش حواسش پرت کرد و سرشو بلند کرد و به خانوم پارک که البته بهتر بود از این به بعد خاله یونا صداش میکرد نگاه کرد ، چشماش فقط با تم غم رنگ آمیزی شده بودن و هیچ ردی از ترکیبهای شاد دیده نمیشد حتی حالت صورتش درد قلبشو فریاد میزد اما کسی متوجه نمیشد به غیر از ادمش ....
با دیدنش غمی رو دلش نشست و تصمیم گرفت خودش بحثی که میخاستو شروع کنه تا بلکه کمی باعث آزاد شدن این روح پژمرده بشه :
+«خاله یونا احساس میکنم این روزا زیاد حالتون خوب نیست اتفاقی افتاده »
زن که انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد با حرف پسر سر بلند کرد و با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن بهش خیره شد :
_«نه پسرم من خوبم چیزی واسه نگرانی نیست »
جونگکوک که عهد بسته بود با خودش که هرجور شده سر صحبتو با یونا باز کنه ،حرفشو ادامه داد:
+«میدونین که من اینجام تا به حرفاتون گوش کنم »
یونا که کم کم قلبش نرم شده بود لباش لرزی گرفت و با صدایی که انگار صدها سال بغضی رو در گوشه ای خفه نگه میداشتن ، گفت :
_«پنچ سال بود که ازدواج کرده بودیم ، من خیلی دلم میخواست خاموادمون سه نفره بشه اما شوهرم بشدت مخالف بود اما بلاخره زدو حامله شدم وقتی فهمیدم انگار برام دنیا رو خریده بودن از ذوق خبر دادن به شوهرم یه جشن کوچیکی تدارک دیدم و منتظر موندم ولی وقتی اومد و خبرو شنید .....»
به اینجاش که رسید ساکت شد و دستمالی از جیب بافت تنش بیرون آورد ، بینیشو بالا کشید و دوباره نگاهشو به پسری که حالا دست کمی از فرزند خودش نداشت داد
_«اصلا انتظار ری اکشنی که نشون دادو نداشتم تمام وسایله نداشته خونمو شکوند و بعدش واسه چند روز ناپدید شد ، اون کاملا مخالف اومدن بچمون بود و تمام نه ماهو اسرار داشت که سقطش کنم ، با خودم گفتم شاید وقتی به دنیا اومد عاشقش بشه و از این رفتارش شرمنده با این خیال بقیه مدت باقی مونده رو گذروندم ، بلاخره روز زایمان رسید ، با درد زیادی که داشتم خودمو به بیمارستان رسوندن و تمام اون سه روزی که بستری بودم شوهرم حتی یکبار واسه دیدنم نیومد اون لحظه بود که فهمیدم این نخاستن ابدیه .چند روز گذشت تا اینکه سرو کلش پیدا شد اولش خیلی خوش رفتار کردو بچه رو برداشت کلی قربون صدقش رفت و بعدش گفت میخام ببرمش به رفیقم نشونش بدم وقتی نبود این چند روزشو وسط کشیدم بهانه های بیخودی آورد و معذرت خواهی کرد ، منم دلم نرم شد و حرفشو باور کردم و گذاشتم بچمو ، چان یول عزیزمو با خودش ببره اما ... (قطره اشکی آروم روی گونه چین خوردنش چکید, بغضشو قرت داد به چشمای جونگکوک که حالا میشد حاله اشکی رو داخلشون تشخیص داد زل زد ) دیگه برنگشت هیچوقت برنگشت نه خودش نه بچم, یجوری ناپدید شد که تو بیست سال حتی یکبارم ندیدمش »
دستشو روی قلبش گذشت تا دل خون شدشو آروم کنه :
_«اگه الان بود تقریبا هم سمو سالای تو میشد »
جونگکوک قطره های بی رنگی که کل صورتشو حالا خیس کرده بودنو کنار زد و از جاش بلند شد، الان وقتش بود که کاراشو جبران کنه، سمت زن رفت و در آغوشش گرفتش و آروم پشت کمرشو نوازش کرد و چشمای پرستارشو سمتش گرفت :
+«من براتون پیداش میکنم حتی اگه ده سال هم طول بکشه ، قول میدم »
با چشمای پر لبخندی زد و چونشو روی سر زن گذشت ، دقیقه ای تو همون حالت موندند انگاری پسر بلد بود چطوری این زن بی پناهو آروم کنه ، بعداز بوسه که به سرش زد قدم به عقب برداشت
+« تا موقعی که پسرتون پیدا بشه منو فرزند خودتون بدونین»
یونا که همین الآنم جونگکوکو کمتر از پسرش نمیخاست سری تکون داد و دستی به صورتش کشید . جونگکوک به صورت قرمز شده زن خیره شده بود و به این فکر میکرد که یک آدم چقدر میتونست صبر داشته باشه و چیزی رو نشون نده حتما درد زیادی داشت رودست خوردن از کسی که همه اعتمادته پسر دلسوزانه جمله رو توی ذهنش گفت بدون اینکه خبر از آینده ای داشته باشه که شاید برای خودش هم این اتفاق بیوفته !!
با صدای خس خسی از پشت سر ، توجه هردو به عقب جلب شد ، خنده محوی روی لباش نشست انگاری مادرش از این همه توجه ای که به خانوم پارک نشون داده بود حسودیش شده بود ، به سمتش رفت و با گرفتن شونه هاش بغل پر مهری رو بهش هدیه داد ، سرشو بالا گرفت و نگاهشو به چشماش داد ،با دیدنش از نزدیک اخم کمرنگی بین ابروهایش بوجود اومد
+«از صبح هیچی نخوابیده ؟»
یونا که داشت بخاطر گریه های که کرده بود صورتشو میشست ، با این حرفش ویلچرو دور زد و پشت به مارین دستاشو روی شونه هاش گذاشت :
_«نخیر فک کنم به بودنت وقتی میخاد بخوابه عادت کرده »
نمیدونست بابت این حرف خوشحال باشه یا ناراحت ، سری تکون داد :
+«اهان »
ساده جوابشو داد و بلند شد
+«ممنون خاله یونا بابت شام خیلی عالی بود»
زن که حالا ازش فاصله گرفته بود و درحال جمع کردن وسایل اضافه بود ، به طرفش برگشت و چشماشو ریز کرد:
_«منکه میدونم داری از غذا خوردن فرار میکنی بچه »
خنده کوتاهی کرد و شرمنده سرشو خاروند
+«من متاسفم خبر نداشتم شام درست کردین , واسه همین تو رستوران با بچها غذا خوردم پس اشتها نداشتم خیلی»

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now