p10_2📃

132 9 99
                                    

«کوچه های زندگیم مانند مارپیچی طویل و ممتدی که خاتمه ای نخواهند داشت در هم تنیده شده اند و هر حرکتی از من فقط منجر به دراز تر شدند این<سر> بی انتها میشود »_____________________________+

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«کوچه های زندگیم مانند مارپیچی طویل و ممتدی که خاتمه ای نخواهند داشت در هم تنیده شده اند و هر حرکتی از من فقط منجر به دراز تر شدند این<سر> بی انتها میشود »
_____________________________+

با قرار گرفتن لیوانی جلوی دیدش ، صورتشو بالا گرفت و به بورا که با حالتی خنثی و پکری روبه روش ایساده بود ، نگاه کرد ، نه دیگه حس بدی داشت از نزدیکی بهش و نه مثل گذشته ها مشتاق بود برای قفل کردن بدن دختر به تن خودش کاملا شده بود فردی بی اعتنا و این دقیقا چیزی بود که بورا ازش میترسوند
بدون حرفی دستشو جلو برد و لیوانو از داخل دستاش قاپید و یک نفس بالا داد ، بعداز تموم شدن محتوای داخلش ، لیوان کاغذی رو مچاله و بی‌دقت بسمت سطل اشغال روبه روش که فاصله زیادی باهاشون داشت پرتاب کرد اما از شانس خوبش زباله دقیقا داخلش سقوط کرد،
بورا که از این کار پسر خندش گرفته بود دستشو که توی هوا معلق مونده بودو پایین آورد و با خم کردن کمرش، یک پاشو لبه نیمکت تکیه داد و مشغول بستن بند کفشش شد
ب_« شانس آوردی پسر وگرنه مجبور میشدی همه این راه رو بری تا بندازیش سر جاش !! »
سعی کرد با لحنی صحبت کنه که باعث حرصی شدن پسر میشد ولی انگار این آدم همه شخصیتشو عوض کرده بود و دیگه اون تهیونگی که میشناخت نبود
با نشنیدن صدایی ازش رفته رفته خنده از روی لباش محو شد و جاشو به فکی قفل شده داد، نفسشو پر حرص بیرون فرستاد و خودشو روی صندلی کنارش انداخت . از موقعی که رسیده بودند پسر حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزده بود و اون دلش هم صحبتی باهاشو میخاست، پس با تکیه دادن به دیوار پشت سرش بحث مورد نظرشو که مطمئن بود قفل زبون پسرو باز میکنه وسط کشید
ب_« شنیدم میخای از گروه بزنی بیرون »
با حرف غیر منتظره ی دختر ، ابروهای تهیونگ مچاله شدن و عصبی دستی به پشت گردنش کشید، انتظار این حرفو اونم انقد زود از بورا نداشت...
_« خبرها زود میرسن »
طعنه آمیز حرفشو به زبون آورد ولی در اون لحظه بورا زیاد به لحنش توجه ای نکرد چون همینکه توسنته بود به حرف بیارتش خودش خیلی بود
خوشحال از این پیروزی دستاشو تکیه گاه سرش قرار داد و لبخندی محو روی صورتش شکل گرفت
ب_« یه مثالی هست که میگه پرنده به سخنان روز گوش می دهد و موش به سخنان شب ٫٫( *معادل همون مثال خودمون که میگه دیوار موش داره موشم گوش داره ) »
آهسته ولی محکم کلمه به کلمه جملشو گفت و زیر چشمی به فرد کنارش خیره شد ، با چرخیدن صورت تهیونگ و نگاه زهر داری که بهش انداخت لحظه ای پنیک کرد اما به روی خودش نیاورد و پشت سر هم چند بار پلک زد تا ذهنشو آروم کنه ،
_« به زودی یک گربه برای به دام انداختن این موش های فضول گیر میارم تا طوری تیکه پارشون کنه که تا صد نسل دیگه هم جرعت فضولی کردن نداشته باشن»
لحن تهیونگ طوری جدی و محکم بود که هرکس دیگه ای اینجا حضور داشت فکر میکرد واقعا قراره همچنین کاری انجام بده .
بورا که حالا بیشتر حرصی شده بود چشمی چرخوند و زبونشو برای تهیونگ دراز کرد ، خب میدونست که چقدر پسر از فضولی کردن تو کاراش بدش میاد و روی عصابشه...
ب_« خبه حالا پارمون نکن »
به قصد این جمله رو به کار برده بود تا شاید مثل قبلنا این حرفشو به منظور بگیره و با شوخی های که بعدش هردو به زبون میاوردن کارشون به یک بوسه خشن منتهی بشه اما تهیونگ نه تنها واکنشی نشون نداد بلکه با باز کردن سر حرف دیگه ای بحثو پیچوند و کاملا نادیدش گرفت
_« این رفیقت مشکلش چیه ( خنده کوتاهی کرد) نکنه مازوخیسم داره که این بلا رو سر خودش آورده »
با این حرف بورا نگاه چپی بهش انداخت و نیشخندی روی لباش نشوند البته نه بخاطر جمله ای که به زبون آورده بود بلکه بخاطر این کنجکاوی های بی جاش ...
ب_« فضولی کار موشه آقا ببره »
تک خنده ای کرد و صورتشو سمتش برگردوند ، با افتادن نگاهش به چشمای ریز شده تهیونگ ، از گفتش پشیمون شد و بزاق دهنشو به زور قرت داد
برای فرار از زیر این مدل نگاه کردن پسر مرتب نشست و دستاشو دو طرف بدنش ستون کرد ، ترجیح داد که دیگه حرف اضافه ای نزنه و صحبت پسرو‌ ادامه بده وگرنه قرار نبود تهیونگ از اینطور نگاه کردن بهش که انگار قصد داره یک سوراخ توی مغزش ایجاد کنه و اونجا سیگارشو خاموش کنه ، برداره
ب_«کاش مازوخیسم داشت و بیماریش توی همین کلمه کوتاه تمام میشد »
با پیش کشیدن اسم جونگکوک ، بحثش با پسر کنارشو فراموش کرد و اندوهگین به در روبه رو خیره شد ، توی همین چند وقتی که با جونگکوک گذرونده بود فهمید که یک آدم معمولی نیست یه وقتایی سرحال و با صورتی شاداب میومد پیشش اما به ثانیه ای نمیکشید که قیافش مچاله و فقط بهانه مادرشو میگرفت اولش فکر کرد شاید دچار بیماری دو قطبیه اما با رفتارهای دیگه ای که ازش دید متوجه شد که یک چیزی فراتر از ذهنیتیش جونگکوک رو درگیر کرده
تهیونگ که دید با گفتن اون حرف ، صورت دختر ثانیه به ثانیه بیشتر پژمرده میشه ،‌فکر کرد شاید از حرفی که زده بد برداشت کرده اما نیمدونست که این حالت خشک بورا فقط یک دلیل داره اونم جونگکوکه.../
_« فکر نکنی کنجکاو شدم فقط بخاطر اینکه این زمان مسخره بگذره بحثشو پیش کشیدنم»
خلاصه جملشو بیان کرد و منتظر توضیح بیشتر از جانب دختر موند ، توی دلش خواستار این بود که این صحبتو ادامه بده ولی طوری بیانش کرد که اگه‌ حرف دیگه هم نزنه براش‌ اهمیتی نداره همینقدر متضاد ...
بورا که براش سخت بود درباره وضع جونگکوک به کسی توضیح بده خاست بیخیال بشه و حرفشو بگردونه اما با چیزی که شنید ترجیح داد حداقل کمی از بیماری پسر برای آدم کنارش حرف بزنه تا شاید خودش هم لحظه ای آروم بشه
ب_« بیماریش انقد پیچیده و عجیبه که هیچکس نمیتونه اسمی روش بزاره یا بگه چی هست فقط تا جایی که من مطالعه کردم از لحاظ روان شناسی گفتن که اسکیزوفرنی ،افسردگی،اضطراب دچاره اما هیونجین میگفت که چیزی فراتر از این حرفاست، میگفت این بیماری هنوز حتی کشف نشده و کسی از وجودش خبر نداره پس نمیشه فقط به این الفاظ قدیمی توجه کرد ( بینیشو بالا کشید) تفلکی دکتر خیلی بفکرشه ولی خب وقتی درمانی براش وجود نداشته باشه بنظرم تلاش هم بی فایدست»
با اتمام حرفاش نفسشو با صدا بیرون داد و نگاهشو که از ابتدای شروع حرفاش به در داده بودو بالا گرفت ، تهیونگ گیج شده از حرفایی که شنیده بود تکونی به بدنش داد و سرشو به دیوار پشت تکیه داد ، وقتی با پسرو رو در رو شده بود فکرشم نمیکرد قراره همچنین چیزایی دربارش بشنوه اون کاملا شبیه فرد عادیه بنظر میرسید اما بدی بیماری روانی همین بود از درون میان جنگی شکست خورده و در ظاهر مانند فرمانده ای پیروز ..
از فکر دراومد و دستی پشت گردنش کشید بی اختیار عصبی و کلافه شده بود و این ازش بدور بود
_« نمیفهمم یعنی انقد عجیبه که دکترو هم به شک انداخته »
ب_«باید باهاش آشنا بشی که بفهمی چقدر متفاوت و غیر قابل انتظاره »
با این حرف چیزی درون پسر بزرگتر تکون خورد ، با اینکه چیز تازه ای نبود آشنا شدن با فرد جدیدی اما حسش بوی طراوت میداد و باعث ایجاد سرچشمه ای نو درون ذهن اشفتش میشد ، دست خودش نبود هروقت حرفی ازش می‌شنید یا قیافه مظلوم و زیباش جلوی دیدش قرار می‌گرفت دستو پاشو گم میکرد و حس پسر شونزده ساله ای رو داشت که برای اولین بار از یکی خوشش اومده

THE PAİN OF LIFE (1) &lt;VK &gt;Where stories live. Discover now