P5📃

129 17 57
                                    

{ تو همان کسی بودی که مسیر روشنی در زندگیه تاریکیم ، ذهن اشفتم و قلب سنگ شدم اینجا کردی}

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

{ تو همان کسی بودی که مسیر روشنی در زندگیه تاریکیم ، ذهن اشفتم و قلب سنگ شدم اینجا کردی}

__________________________________+
جلوی روشو دستشویی قرار گرفتمو شروع به شستن دستو صورتم کردم ؛ زیاد طولش ندادمو با یه بار آب زدن شیرو بستم ، از داخل اینه به چهری ماتم زدم نگاهی انداختم ،چشمام بشدت قرمز شده بود و زیرشون کبودی های محوی دیده میشد البته سفیدی بیش از حد پوستمم تاثیر داشت در تیره نشون دادنشون ؛ بیخیال دید زدن خودم شدمو دستی داخل موهای بهم ریختم که بیشتر صورتمو پوشونده بود کشیدم و به عقب هلشون دادم ،؛ خاستم برگردم که لحظه آخر نگام به رد های جا مونده از کتکای دیشب که بدجور صورتمو داغون کرده بودند خورد ، نوازش وار انگشتمو زیر ورم چونم کشیدم و لبخند بی جون به حال زارم زدم و در آخر هم انگشت شستمو به شکل لایک واسه خودم نشون دادم ،دیدن این قیافه مرده برام چیز عجیبی نبود و انتظار بهتر از اینو نداشتم ولی یه لبخند واسم مثل یه حال خوش محال و غیر باور شده بود.
بلاخره بعداز یکم تمیز کاری و چک کردن زخم پهلوم ، سمت کولم رفتم و فرممو که معلوم نبود چندوقت میشه حتی یه اتو هم بهش نخورده رو تنم کردم و کرواتو سر سری بستم ، لباسای قبلیمو تو کولم انداختم و سر شونم قرارش دادم، از دست شویی که خیلی اتفاقی سر راهم دیده بودنش بیرون زدم و سمت مدرسه که تا همین الانشم نیم ساعت ازش گذشته بود و هیچ خیالمم نبود راه افتادم
*************
تو مسیر خیلی به این فکر کردم که چرا تا الان بیخیال رفتن به مدرسه نشدم یا اینکه چرا با وجود انقد بی نظمیای من تا حالا اخراجم نکردن و جوابمو که هر دفعه سعی در رد کردنش داشتم گوشه ای از ذهنم داد ( من برای رسیدن به دانش آموز شدن تو این مدرسه خیلی تلاش کردم و به همین سادگی نمیتونم جا بزنم ) البته همه قبول دارن دو سال اول چقدر شاگرد ممتازی بودم ولی بعدش همه چیز تغییر کرد و الان میتونم به قطع بگم من شدم سوژه مسخره بازی و سرگرمی آدما تو این سه سال و بقیه افراد اونجا تفاوتشون با من خیلی واضح مشخصه و همه بهترینن، اما من مثل گیاه هرز بی بوتم میون گلزاری از گلهای زیبا و درخشان ...
با برخورد چیزی با سرم از فکر در اومدم و سمت گروه سه نفره از پسر های مدرسه که کارشون آزار دادن امسال من بود برگشتم ،تو سکوت چند ثانیه به خنده های مسخره و پوچشون نگاه کردم و بعدش بی صدا سمت کلاس راه افتادم و به آدامس چسبیده به موهام و اون ادما توجه ای نشون ندادم .
با رسیدن به کلاس لحظه ای همه ساکت و با تحقیر بهم خیره شدن اما ثانیه ای بد دوباره هیاهوی بچها بالا رفت و هرکسی مشغول کار خودش شد , به عادت هر روز سمت میز تک نفری آخر کلاس رفتم و با خیال اینکه مثل همیشه قراره کل تایم درسو خاب باشم ، سرمو روی میز گذاشتم و تو موقعیت راحت و دور از دید معلم قرار گرفتم ، اما طولی نکشید که با بلند شدن صدای آشنای دبیر ، با اشتیاق مرتب سرجام نشستم و به کل خابو فراموش کردم .
هر تمرین از مسائل ریاضی واسم شیرین و آرامش بخش بود و برعکس اکثر آدما من تو این درس تا حدی خوب بودم و ازش خوشم میومد
بعداز گذشت تایم مشخص ، نفس عمیق بی صدایی کشیدم و مشغول جمع کردم کاغذ یاداشتامو بقیه وسایلم شدم که حضور فردی رو کنارم احساس کردم ، بی اراده سرمو بالا بگیرم و با تعجب که ذره ای توی صورتم مشخص نبود به آقای لی نگاه کردم
+«مشکلی پیش اومده؟؟ »
نفسی گرفت و مدارک داخل دستشو جا به جا کرد
_«میخاستم بگم که ... ثبت نام برای المپیاد ریاضی از امروز شروع شده و اگه تو راضی باشی میخام اسمتو بنویسم »
حالا واکنشم کاملا واضح بود و لبام به لبخند نرمی باز شد ، اما بعداز مکثی و با یادآوری زندگی نحسم خوشحالیم به آنی خاموش شد و دوباره به حالت خنثی دقایق پیش برگشتم
+»ببخشید ولی فک نکنم بتونم شرکت کنم »
حس بدی که درونم شروع شده بودو نادیده گرفتم و دوباره مشغول مرتب کردن وسایلم شدم و تو همون حال با صدایی که از ته چاه بیرون میومد حرفمو ادامه دادم
+«بازم ممنون بابت پیشنهادتون »
سرشو تکونی داد و باشه آرومی زمزمه کرد
_«هرجور راحتی ولی بدون استعدادت تو این رشته داره بخاطر بیخیالیت نسبت به همه چیز هدر میره »
بعداز حرفش راهشو گرفت و با خسته نباشید بلندی که روبه جمع گفت از کلاس خارج شد
بی حس آروم روی صندلی نشستم /تو چی میدونی از زندگیم که بی فکر تهمت بیخیالی بهم میزنی / سرمو تکونی دادم و تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم ولی خوب این حرفیه که آدم به زبون میاره و مغز بی اجازه افکار پیچ در پیچ زندگیمونو تیکه به تیکه برامون به نمایش میزاره ....
_«هه معلمم دلش خوشه این بدبخت تو تنها چیزی که استعداد داره کلفتی کردنه »
پوفی کردم  و نگاهی به میونگ که روی میزش نشسته بود و به حالت چندشی در حال خوردن موزش بود انداختم و پوکر بهش خیره شدم ، پوزخندی به نگاهم زد  که لحظه ای با یادآوری چیزی ، سعی کرد دهنشو واسه حرف زدن خالی کنه :
_«داشت یادم میرفت چند وقته واسه تمیز کردن اصطبل اسب هامون به یه نفر نیاز داریم ، گفتم پیشنهادشو اول به تو بدم»
خنده ای کرد و به آدمای اطرافش که انگار اومده بودند تئاتر و مشتاقانه به این بحث نگاه میکردن چشمکی زد ، بی حوصله از این بحث تکراری ، سرمو روی میز گذاشتم و قبل از بسته شدن چشمام حرفی که احساسم با تموم وجودش واسه نشکستن غرور مانعش بود و منطقم گواهی بر درست بودنش داشت به زبون اوردم
+«ادرس اصطبلو واسم بفرست »
خنده همه بچها بلند شد و به خاطر این حرف پروزمندانه میونگ رو تشویق میکردن ، پوزخندی بیصدایی زدم /واقعا بعضی وقتا دلم میخاست بجای اونا زندگی میکردم نه به خاطر اینکه بی دقدقن و تو پولو خوشبختی غرقن فقط چون انقد از حال بد دنیا بیخبرن که دلشون به مسخره کردن من خوشه و خوشحالشون همینقدر به چیز های پوچ بستگی داره/
بعداز تموم شدن مسخره بازی میونگ بچها کم کم واسه گذروندن زنگ راحتیشون به سمت حیاط رفتن و دقایقی میشد که کلاس آروم شده بود و دیگه از صداهای رو مخ و حرفای خسته کننده خبری نبود ، داشتم به یک خاب عمیقو چند ساعته فکر میکردم و لحظه در دنیا خاب غرق شده بودم که با کشیدن شدن وحشیانه موهام سرم بی اراده برای جلوگیری از درد بیشتر به عقب خم شد ، لحظه ای با ترس به هانسون خیره شدم ولی بعدش بیخیال چشمامو روی هم قرار دادم باز شروع شد
هانسون_«اوهوک ببین کی اینجاست کوکی عزیزم !!چطوری پسر »
*/بعضی وقتا واقعا فکر میکنم وسیله ای برای آدمای سادیسمی که دنبال کسی برای ازار دادن جسمی میگردند ساخته شدم /*
چیزی نگفتم و بی حرکت تو همون حالت موندم که دستشو آروم پایین آورد و ضربه نه چندان آرومی به پس کلم زد ، سرم به جلو خم شد و چشمام سیاهی رفت اما بازم سعی کردم واکنشی نشون ندم چون به قطع میتونستم بگم حرف زدن با این آدم تهش فقط به کتک خوردن بیشتر خودم ختم میشه
_«میدونی از اینکه انقد پوست کلفتی تعجب میکنم چون هر کسی تا الان جات بود، هر طور شده خودشو خلاص میکردو لف میداد از این دنیا ولی تو همچنان مثل روز اول سالم و سلامت روبه روم نشسته ای، ولی خب چه بهتر اینجوری لازم نیست دنبال یه اسباب بازی جدید بگردم ، مگه نه بچها »
دوباره همون حس، همون خنده ها، همون بحث حقیرانه و چقدر خسته بودم از این رفتار های بچگانه آدما ،که با فکر بدبخت جلوه دادن بقیه خودشو بالا تر از اونا بگیرن و زندگیشونو میگذرونند
وقتی دید نادیدش میگیرم عصبی پوفی کشید
_« دِ حرف بزن ، نکنه دیگه از زبونت استفاده نمیکنی و به فروش گذاشتیش ...[ پوزخندی بلندی زد ] از تو بعید نیست »
+«باز با دوس دخترت کات کردی عقدشو اومدی سر من خالی کنی »
بلاخره حرفی زدم نه بخاطر اون ، بخاطر تموم شدن این زهر تکراری
دستشو به میز تکیه داد و به سمتم خم شد
_«بیخیال بازی کردن با اسباب بازی دوس داشتنیت زمان و مکان نداره تازه، فکر کن من یه پسر بچه تخسم که وقتی ناراحته دلش میخواد تورو اذیت کنه و یجور عادت شده براش »
ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم
+«چرا من ،[مکثی کردم ] این همه آدم توی این مدرسن که خیلی باحالتر و سرگرم کننده تر از منن ، چرا وقتی حتی میدونی ام بازم داری اینکارو میکنی ، بزارین حداقل تو مدرسه بتونم یه لحظه نفس بکشم »
حرفام هرچی به انتهاش نزدیک میشد اروم تر و تن صدام ضعیف تر میشد ،  چشمامو بستم تا جلوی اشکای خودسرمو بگیرم ، که با شنیدن حرفاش قطره لرزونی بی اراده از چشمم سرازیر شد :
_«میدونی وقتی درباره زندگیت بهم گفتی ، فهمیدم تو زیادی بدبختی »
پوزخند زد که باعث شد برای هزارمین بار به زندگیم لعنت بفرستم..
_« و خب من از اذیت کردن ادمای بدبختی مثل تو متاسفانه لذت میبرم »
منم با تقلید از خودش پوزخندی زدم و با جسارت بهش خیره شدم
+« ارع من بدبختم ولی تو چی!! احمق داره از سرتا پات دروغو تظاهرو خود نمایی میباره [مکثی کردم ] یکم خودت باش »
_«باشه پس بزار خود واقعیمو بهت نشون بدم »
خنده ای کرد و بعداز مکثی لیوان شیری که دستش بودو رو سرم خالی کرد که نفسمو واسه ثانیه بنداورد . از سر جام بلند شدم و با تعجب به سرو وضعم نگاه میکردم ، خنده بقیه رو عصابم خشه مینداخت و ثانیه به ثانیه داشت بی طاقت ترم میکرد؛ به آدمای اطرافم که در خنده مست گونه غرق بودن نگاه کردم وهمون لحظه تصمیم گرفتم که */یروزی همه اینارو جبران کنم و به زانو درشون میارم حتی اگه تنها یک دقیقه از عمرم باقی مونده باشه/*
بدون اینکه دست خودم باشه ، ناخونامو به کف دستم فشار میدادم و عصبانیتمو روی بدن بی جونم خالی میکردم که با چکیدن قطره خونی از کف دستم به خودم اومدم و به دستای نابود شدم نگاه انداختم
_« چیه عزیزم عصبی شدی چرا ، مگه عادت نکردی به اینکارام [اومد کنار گوشمو آروم زمزمه کرد.].... مادر جنده»
همین حرف کافی بود که مغزم اجازه هرکاری رو صادر کنه و دیگه هیچی از اطرافم نفهمم و فقط مشتمو بالا ببرم و با تموم زورم بکوبم تو دهنش ، انقد محکم بود که بشدت رو زمین سرد کلاس افتاد ؛ صدای وحشت بچها بلند شد و همه سرجاشون بی حرکت وایسادن و حتی جرعت نزدیک شدن به هانسون رو نداشتن .با تعجب بسمتم برگشت و دندوناشو با فشار واضحی بهم سابید ، یه طرف صورتش کامل قرمز شده بود و معلوم بود قراره ورم شدیدی ایجاد بشه ، با دیدن اوضاع حس خشم درونم در عرض چند ثانیه جاشو به ترس داد و باعث شد چند قدم به عقب برم
_« تو چیکار کردی هرزه لعنتییییییییی میکشمت »
به سمتم حمله ور شد و همین که خاست مشت آماده شدنش رو سمت صورتم هدف بگیره صدای معلم بلند شد
•« کلاس بالاییها برین بیرون از اینجا، دارین وقت زنگ منو مگیرین ، سریع»
برای اولین بار از دیدن معلمم انقد خوشحال شدم که حاضر بودم همین الان جلوش زانو بزنم و دستشو ببوسم
_« کارم باهات تمام نشده، یه جوری
طلافی میکنم که تا آخر عمرت یادت بمونه این روزو حرم زاده »
به عقب هلم داد و از کلاس بیرون رفت

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now