P4📃

133 15 15
                                    

«زندگی ترسناکترین کابوس زندست »

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«زندگی ترسناکترین کابوس زندست »

_________________________________+

با رسیدن به ورودی مترو، کلافه روی صندلیهای انتظار نشستم و هندزفری هارو از گوشم جدا کردم؛ توی راه نه چندان طولانی حتی یه دقیقه هم بدون قطع و وصل شدن آهنگ پخش نکرد و این باعث شده بود سرگیجه بدی بگیرم .
با انگشتام سرمو فشاری دادمو کمرمو به جلو خم کردم، با صدای ایستادن مترو و باز شدن در ها چشمامو به خلوت بودن فضا دادم ، مردد از جام بلند شدمو قدم هامو سمت ورودیش برداشتم ، کارتمو که انگار دیگه داشت به ته میرسیدو جلوی دستگاه گرفتم و داخل شدم. نگاهی به دو طرف مترو که صندلی هاش کامل خالی بود کردم، مضطرب جلو رفتم و روی اولین صندلی ورودی نشستم با اینکه دورم خلوت بود ولی احساس خفگی بهم دست داده بود،همین که سر بلند کردم نگاهم به مرد میان سالی که سر پا ایساده بود خورد، اون دیگه از کجا پیداش شد!سرفه ای کردم و چشمامو که انگار قصد بسته شدن داشتنو مالیدم و از اینکه اینموقع خابم گرفته بود متعجب شدم ، دوباره نگاهی بهش کردم چرا با وجود این همه صندلی خالی روی پاهاش وایساده بود سرمو تکونی دادم و یه به تو چه آخه نسار خودم کردم ./,
سکوتی خفه کننده ایجاد شده بود و من حتی جرعت عمیق نفس کشیدنو نداشتم با مکثی چشمامو روی فردی که ظاهراً به حال خودش نبود و ماسک سیاهش اجازه دیدن جزئ به جزئ صورتشو نمیداد ، برگردوندم ؛ مدتی میشد که چشماش میخ شده بود روم و حس ترسو بهم القا میکرد بیخیالش شدم و سرمو با گوشیم که در واقع هیچ چیز خاصی نداشت سر گرم کردم که با نشستن کسی کنارم معذب کمی تو خودم جمع شدم و به میله کنارم چسبیدم
به آنی ضربان قلبم بالا رفت و خون با شتاب بیشتری توی رگام پمپاژ شد  ، بزاقمو به زور قرت دادم
ناخداگاه استرس اتفاقی که هنوز رخ نداده بود مثل خوره افتاد به جونم آروم بلند شدم و روی پاهام وایسادم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم، اون یه مرد میانساله و مطمئن باش قصد بدی با اینکاراش نداره تازه تو یک پسری:»
مدام این جمله رو با خودم تکرار و خشک سر جام وایساده بودم ، همین که یکم خیالم راحت شده بود و منظر متوقف شدن مترو بودم ،یاد اخبار دیروز که مدیرمون واسه مطلع کردن بچها از اتفاقاتی که اخیراً میوفته افتادم
{فلش بک }
_«بچها دقت کنین این موضوع خیلی مهمه»
بعد از بلند شدن صداش همه ساکت شدن و گوش فرما راست نشستن .مدیر به سمت تلویزیون رفت و روی شبکه مد نظرش کلیک کرد
« فرقی نداره قربانی دختر باشه یا پسر ،متجاوزگران به هرکسی که تنها گیرش بیارن رحمی نمیکنند همچنین افرادی در سنین هجده به پایین ،انها بعداز اینکه کارشون با قربانی تموم میشه تمام اعضای بدنشو از هم جدا میکنند و قسمتهایی که به دردشون میخوره و قابل فروش هست رو با خودشون میبرن ،پس سعی کنین در زمان هایی که خیابان ها خلوت هستن در شهر تردود نکنید )
{پایان }
گوشام سوت میکشید ،جرعت برگشتن به عقبو نداشتم و همه چیز وقتی بدتر شد که قرار گرفتن دست سردی رو روی باسنم احساس کردم و منجمد شدم ، نفسم بند اومدو مغزم یخ کرد ، هیچ چیز از اطرافم متوجه نمیشدم ، حس حرکت دادن دستش و فشاری که به پشتم اورد لرزی وحشتناک به تنم انداخت و قطره اشکی ناخداگاه روی صورت سردم چکید و مسیر داغی رو روی پوستم ایجاد کرد، حالت تهوع و سرگیجمم داشت کارو بدتر میکرد و منه احمقم با تکون نخوردم انگاری بهش اجازه اینو داده بودم که میتونه کارشو ادامه بده هر آن انتظار میکشیدم که بیهوش بشم و تصور اینکه قرار بود چه بلایی به سرم بیاد باعث شدید تر شدن اشکام شد ،
_«نترس پسر کوچولو قراره بهت خوش بگذره»
با حس نفساش کنار گوشم ترسیده عقب رفتم که مچمو گرفت و سمت خودش برمگردوند لحظه با دیدن چشاش انگار به خودم امده باشم با شدت به عقب هلش دادم که سرش به صندلی خورد اما سریع پاشد و سمتم حمله ور شد، خودمو به در تکیه دادم و تو دلم برا مامانم نامه مینوشتم، که باصدای تیک در ها که نشون از توقف مترو بود ،نفس عمیقی کشیدم و به بدنم سرعت دادمو با ته مونده زورم ،خودموقبل از اینکه دستش بهم برسه به بیرون پرت کردم و روی موزاییک های مترو پخش شدم ، توجه ای به درد پاهام نکردم و وحشت زده به عقب برگشتم تا موقعیت اونو بببینم، که با دیدن درهای بسته شده و حرکت مترو نفسمو بلاخره بیرون دادم اما نگاهم به اون طرف شیشه ها افتاد ، مرد با یه لبخند شیطانی و چندش آور و با چشمای که از شرارت میخندیدند بهم زل زده بود ، تا وقتی که مترو از دیدم محو شد بهش خیره موندم ، ناباور از اینکه نجات پیدا کردم ، چشمه اشکم باز ضد و زدم زیر گریه ، بیخیال خودمو روی سرامیکا ولو کردم .سرفه های شدیدی پشت سرهم از گلوم که مثل خنجر به دیوارهاش تیغ مینداخت خارج میشد و نفسام کشدار و بیجونی شده بود ، از شدت سرفه صورتم به کبودی میزد با مشت چند بار محکم به سینم زدم، مدتی گذشت تا تونستم از شوک قلبی بیرون بیای و از مرگ فرار کنم ، بیحال از سر جام بلند شدم ولی همین که خاستم کمرو صاف کنم پاهام سست شد و دوباره با ضرب افتادم، از درد زانو هام اخمی روی صورتم نشست و پیچی به بدنم دادم ناله کوتاهی از درد کردم، دستمو جلوی دهنم گرفته تا صدای هق هقم بلند نشه و به زحمت دوباره سر پا شدم و خودمو به صندلی کنار دیوار رسوندم روش نشستم و به درد شدید زانوهام بخاطر خم شدنشون توجهی نکردم آرام شلوارمو دادم بالا باز هم کبودی جدید من از این آدما کم زخم نخوردم اینم روش دیگه عادت کرده بودم بیخیال درد طاقت فرساش شدمو سمت خروجی مترو رفتم ، پام کمی لنگ میزد و راه رفتنم برام سخت کرده بود ولی کی بود که اهمیت بده .
سمت مکان آشنایی که قرار بود با مترو بیشتر مسیرشو برم ، راه افتادم .
فکر اینکه دیر به مکان مورد نظرم میرسیدم مثل زهر داشت از پا درمیاورد ؛ پا تند کردم و در همون حال گوشیمو از جیب هودیم بیرون آوردم ساعت ۵ بود و این نشون میداد همین الانشم قراره توبیخ بشم ،صفحه چته آقای جوی رو باز کردم و پیامی با متن ( من نیم ساعت دیر تر میام شما برین و آدرس جای قرارمونوواسم بفرستین) ارسال کردم ثانیه طول نکشید که پیام توهین آمیز -جوی-همراه با آدرس واسم آمد پوزخند محوی زدم وگوشیرو تو جای قبلیش قرارش دادم
بعداز یک ساعت بی وقفه پیاده روی بلاخره روبه روی ساختمون نوساز وایسادم دوباره آدرسی که -جوی- واسم فرستاده بودو چک کردم تا از درست بودنش مطمئن بشم، سرمو بلند کردم و به ارتفاع زیادی که داشت نگاهی انداختم معلوم بود بالای چهل واحد داره نفسمو با صدا بیرون دادم و سمت ورودش رفتم . همین که خاستم زنگشو فشار بدم در با شتاب باز شد و مردی هیکلی تو قاب در روبه روم قرار گرفت استرس جاشوبه ترس داد ،قدمی عقب گذاشتم و به زور آب دهنمو قورت دادم و دیگه داشتم به فرار فکر میکردم که صدای زمخت و عصبیش گوشمو پر کرد :
_«چی میخای اینجا »
میخاستم حرف بزنم ولی زبونم همراهی نیمکرد اشکام تو چشمام حلقه زده بودن (آروم باش پسر نباید انقد ضعیف باشی ) چندبار با خودم تکرارش کردم و نفس عیمقی کشیدم :
+«من .... آقای جوی ...گفتن ببیام ... اینجا»
بازم این لکنت مسخره ، اخم بیشتری کرد وبا سرش به داخل اشاره کرد آروم از کنارش رد شدم و تموم تلاشومو کردم که کوچیکترین برخوردی باهاش نداشته باشم ، نگاهی به دورو بر کردم
_«زیاد فضولی نکن کوچولو برو طبقه پنجم اونجا میتونی آقای جوی رو پیدا کنی » سرمو تکون دادم و به ادامه حرفش که آروم زمزمه کرد (اونم چه کساییو واسه این کار استخدام میکنه ) محل ندادم ، ب سمت آسانسور رفتم، کلیدشو فشار دادم و منتظر موندم .
طولی نکشید که صدای بلند داد کسیرو از پشت سر شنیدم
_«آسانسور هنوز تاسیس نشده از پله برو »
و به سمت پله ها هلم داد که از شل بودم نتونستم خودمو کنترل کنم و و روی پله ها افتادم، زانوم که تا همون موقع هم بشدت درد میکرد بطرز فجیعی تیر کشید ، ضعیف بازی در نیاوردمو از دستام گرفتمو بلند شدم بغضمو که بازم داشت تیغ مینداخت به گلوم رو قرت دادم و سمت طبقه پنجم راه افتادم
وسطای راه چند بار وایسادم و از درد لحظه مینشینم ولی باز از فکر اینکه دیرم شده به راهم ادامه میدادم تا اینکه به طبقه مد نظرم رسیدم در باز بود و سرو صدای زیادی از داخلش میومد با آستین لباسم عرق های سرد روی پیشونیمو پاک کردم و لنگ لنگان سمت ورودی رفتم چند نفری داخل راهرو در حال کندن گچ ها و تمیز کاری بودن با ورودم نگاهی کجی بهم انداختن که زیاد توجه نکردم از بین دسته ای آدم گذشتم و سمت میز آقای جوی که انتهای هال بود رفتم ، وقتی دیدم توجهی به حضورم نمیکنه سرفه مصنوعی کردم که نگاهشو آروم بالا آرود و به چشمام خیره شد لرزش دستامو از خیره شدنش نادیده گرفتم و سرمو به معنی احترام خم کردم:
_«طبقه بالا روهروی اولی دست راست»
بدون هیچ حرف دیگه ای کاردک ومایع تمیز کننده و بقیه وسایلو رو روی میز پرت کرد و با دستش اشاره زد که برم .
نفس سنگینی کشیدم و از اینکه بازورسیم نکرده بود خوشحال بودم آرام از لابه لای آدمای مشغول به کار رد شدم و خودمو به اتاق نسبتا بزرگ که اصلا نمیشد اسمشو اتاق گذاشت و بیشتر به پذیرایی شباهت داشت رسوندم به حدی کثیف بود که کارم حداقل دو ساعتی طول میکشید اما همش یک ساعتو ربع وقت واسم مونده بود . وسایل رو زمین گذاشتم لباسمو بالا دادم و نگاهی به زخم پهلوم کردم هنوز آرام بود و دردی نداشت بخیالش شدم و کارمو شروع کردم
یک ساعت بی وقفه همه قسمتاشو تمیز میکردم از پنجره گرفته تا سفقو درو کمدو ...
دیگه حتی توانی واسه راه رفتن نداشتم ولی به اجبار خم شدم و آخرین تیکه گچ کف رو هم کندم
_«همگی سریع بیاین پایین وقت تمامه»
خوشحال از اینکه همزمان با بقیه کارمو تموم کردم به سمت در رفتم و تو صف طولانی طبقه پایین که برای گرفتن پولاشون بسته بودن قرار گرفتم ، جونی واسه سر پا ایسادن برام نمونده و همچنین از حرفای آقای جوی هم میترسم ، ناچار ضربه ای به نفر جلوییم زدم و خواهشمند بهش زل زدم
+«ببخشید میشه پولای منو هم از آقای جوی بگیرین ، من یکم کسالت دارم و مجبورم بشیم »
نگاه کجی بهم انداخت و با شتاب دستمو از روی شونش کنار زدو از طرف راست صورتش سمتم برگشت
_« بشین بابا اگه عرضه اینکارو نداری برو هرزگی کن بیشتر پوول در بیار کمتر بدنت کسالت میشه »
کلمه اخرشو با لحن طعنه آمیز گفتو پوزخندی زد، بیخیال حرفش شدم و با کنار رفتن نفر اولی از صف کمی جلوتر رفتم .
یکی پس از دیگری کنار رفتن تا نوبت من شد ، تمام بدنم عرق کرده بود و احساس میکردم با هر نفس بیشتر بدنم بیجون میشه ، وسایلو روی میز گذاشتم و دستمو برای گرفتن پول جلو بردم ، که با شنیدن صداش ترسیده صورتمو بالا گرفتم
_«چهلو پنج دقیقه دیر کردی پس دستمزدت نصف میشه »
هول کرده سرمو به چپو راست تکون دادم
+«اما من کارمو همزمان با بقیه تموم کردم پس چه فرقی می‌کنه که چهل دقیقه زودتر اومده باشم یا دیرتر »
داد بلندی کشید که باعث شد همون لحظه از گفتَم پشیمون بشم ، عصبی از سرجاش پاشد و محکم روی میز کوبید
_«خفه شو عوضی تا نگفتم پرتت کنم از اینجا بیرون ،برو خداروشکر کن همین پول هم بهت میرسه »
دسته پولو سمتم پرت کرد و با دستش به بیرون اشاره کرد
_«حالا هم گمشو بیرون دیگه این دورو برا نبینمت ، بیا به آدم زبون نفهم خوبی کن »
خنده بقیه افراد اونجا بلند شدو با تمسخر قهقه میزدن ، خجالت زده نشستم و پولارو از روی زمین جمع کردمو بلند شدم ، بازم به نشونه ادب تعظیمی کردم و از اونجا بیرون زدم .
طول مسیر راه پله تمام سعیمو کردم که گریه نکنم و این یکی از نقاط قوتم شده بود خنثی نشون دادن خودم وقتی که از درون در حال متلاشی شدن بودم ، بلاخره با خوردن هوای تازه به صورتم حس آزادی بهم دست دادو چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم تا یکم به خودم بیام
....................................

با تشکر از اینکه این فیکو برای خواندن انتخاب کردین ممنون میشم که ووت و نظر بدین (FB /)

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now