P1📃

267 20 30
                                    

[وقتی از همه طرف آسیب ببینی و درد بکشی ،تلاش میکنی خودتو نجات بدی

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

[وقتی از همه طرف آسیب ببینی و درد بکشی ،تلاش میکنی خودتو نجات بدی ...
اما بعضی وقتا از راه اشتباه وارد یه درد عمیق تر میشی که خارج شدن ازش دشوارتره و این یعنی شروع یک درد جدید.... ]
______________________________

{ *سال 1992 _ (کره جنوبی | ساعت 2:45) }

+«ازت خواهش ...میکنم..... اینکارو باهم نکن....
بهت التماس میکنم ..»
با شنیدن این حرفا بیشتر برای انجام کارش ترقیب شد و دستشو سمت شلوار دور دوز و زنانه فرد زیرش برد ؛ زن بی وقفه التماس میکرد و اشکاهایش علاوه بر صورتش تمام بالشت زیر سرش را هم خیس کرده بودند ، با دستای ظریف و بی جونش سعی در پس زدن مرد قوی هیکل و بیرحم روبه رویش که هیچ چیز در ان لحظه نمی‌توانست جلوی او را بگیرد داشت
با رسیدن دستای مرد به محرمانه ترین قسمت بدنش لرزی کرد و با چشمانی که خواهش تنها موج داخلشان بود ، به اخم پیشونی و چشمای شهوت زده مرد دوخت
«من ....هر چی شما بگی ...بدون چونو چرا قبول میکنم ...فقط به پات میوفتم اینکارو باهام نکن ... من شوهر دار.....»
هنوز جمله اش کامل نشده بود که مرد با خشمی که هر لحظه عمیقتر میشد او را با شتاب چرخاند و صورتش را به بالشت زیر سرش فشار داد جوری که حتی نفس کشیدن هم برایش در آن لحظه کاری دشوار شده بود
_«حالا بهت نشون میدم که کی صاحب اصلیته»
زن که انتظار بخشش از عاشق دیوانه اش را داشت با فرو رفتن حجم بزرگی به طور ناگهانی داخلش فریادی از سر درد طاقت فرسا آن لحظه کشید و مجنون وار شروع به گریه و داد فریاد کرد ....

«و آغاز همه چیز از همان اولم با درد بود »

**********
***************

{ سال 2009 _ 17 اگوست (کره جنوبی | ساعت 20:00 )}

دستمو به دیوار ساختمون تکیه دادم و نگاهی به پله ها انداختم، هیچ جونی دیگه برام نمونده بود و دلم‌میخاست همینجا بدنمو تیکه بدم به دیوار و منتظر باشم یک‌ ماشین بیاد واز روم رد بشه و خلاصم کنه از این بدیختی . با حرکت دادن دوباره بدنم ناله ای از درد کردم و دندونامو رو هم فشردم تا کمی از سوزش پهلوم و کمرم کم بشه

به زحمت خودمو از پله ها بالا کشیدم، نفسم به زور بیرون میومدو سرگیجم بدتر شده بود، هیچ جارو درست نیمتوسنتم ببینم و فجیع تر از از همه این بود که هر لحظه داشت اوضاعم بد تر میشد و این اصلا چیزی خوشایندی نبود .
با رسیدن به آخرین پله بدنم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن ، نفس عمیقی کشیدم و کمرمو راست کردم که صورتم ازدرد مچاله شداما سعی کردم بیشتر از این خودمو لوس نکنم منکه عادت کرده بودم به این وضع , پس چرا هر دفعه دردش مثل سریه اول زجر آور بود و بی تحملم میکرد ، پر شده از این همه درد خودمو تا کنار پاگرد کشوندم و شروع کردم به عمیق نفس کشیدن تا یکم حالم بهتر بشه، نمیخاستم یک نگرانی دیگه به این دلواپسی های مامانم اضافه کنم اون همین الآنم بخاطر من سختی زیادی رو به دوش میکشید و این زخمام قرار نبود مرحمی برای درداش باشه، لباسمو آهسته بالا دادم تا قسمتی که کوفته شده بودو ببینم که با دیدن اون حجم از کبودی با حرص چشمامو بستمو کلافه آهی کشیدم ؛ احمق های عوضی بلاخره یک روز یکاری میکنم تقاص تک تک کاراتون پس بدین.
با یادآوری اتفاق چند ساعت قبل چشمام دوباره پر اشک شد خیلی بی رحمانست که آدمو بی دلیل به باد کتک بگیرن مگه یک پسر بچه ی بی پناهی مثل من باهاشون چیکار کرده بود ، بغض آلود دماغمو بالا کشیدم و با دستم چشمامو فشار دادم تا از پایین ریختن اشکام جلوگیری بشه .
بلند شدم و‌ روبه روی در قرار گرفتم ، حتی قدرتی تو خودم نمیدیدم که بخوام درو با کلید باز کنم پس بی حواس دستمو بالا اوردم و شروع به در زدن کردم ، بعد از مکث کوتاهی انگاری چیزی یادم آمده باشه تک خنده ای رو لبام نشست ، انگار اون لگد به جای پهلوم روی سرم خورده بود و بخشی از حافظمو پاک کرده بود ، تکونی به بدنم دادم و کلیدو از تو کوله پشتیم در آوردم ، داخل قفل هلش دادمو دستگیره رو کشیدم از بس ذهنم مشغول ااتفاق چند ساعت پیش بود اصلا یادم نبود که مادرم نمتون....!:«

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt