p11_1📃

50 5 97
                                    

[مهره ها یکی پس از دیگری حذف خواهند شد]

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

[مهره ها یکی پس از دیگری حذف خواهند شد]

___________________________+

_« تو ندیدیش چقدر خوشحال بود یه برق خاصی رو میشد توی چشماش دید که من هیچوقت تو چشمای کسی ندیده بود , انگار این آدم با ری اکنش های دیشبش تازه یادم داد وقتی یه نفر خوشحاله چه حالتی داره »
با اتمام حرفش ذوق زده جیغ کوتاه اما زننده ای کشید و با گرفتن شونه های دختر کنارش بشدت تکونش داد تا کمی هم که شده اونو به وجد بیاره اما تنها چیزی که نسیبش شد پس زده شدن بود و غر غر های بعدش..‌.
_« توهم داری با این رفتارات نشون میدی یه دختر شوهر ندیده چه حالتی داره  »
با لحنی تند و غضبناک که به خوبی کلافگیشو نشون میداد حرفشو به زبون آورد و عصبی از این رفتار های بچگانه دستی به داخل موهای لختش کشید ، میدونست چه اتفاقی دیشب افتاده اما از جزئیاتش زیاد خبر نداشت چون وسط مهمونی با هزار تا خاهش مادرشو راضی کرده بود بزاره بره خونه ولی الان کاملا از درخاستش پیشمون شده بود چون از لحظه ای که خونه رو برای رفتن به مدرسه ترک کرده بودند دختر یک نفس داشت درباره اتفاقات دیشب حرف میزد و اگه اونجا بود و همه چیزو میدید الان با یک ( ساکت شو خودم خبر دارم ) قضیه رو فیصله میداد ،
_« آره من شوهر ندیدم ، خوبه راضی شده »
با خودپسندی و غرور حرفی رو که کاملا از زدنش خرسند بودو گفت و سرشو تا حد ممکن بالا گرفت
هر چقدر بیشتر میگذشت جیسو بیشتر از این واکنشات دختر حیرت زده میشد ، هیچوقت فکرشم نمیکرد انقد دلباخته اون پسر باشه شاید چون خودش هرگز چنین حسی رو به کسی نداشت و الان نمیتونست حال اونو درک کنه ؛ بیخیال اسکن رفتار های دختر شد و برخلاف حرفای درونش که داشت ذهنشو به طرف فکرای مشکوکی سوق میداد سعی کرد لبخندی بزنی و بجای نیش زبون زدن ، نرم و دوستانه باهاش صحبت کنه
_« خوشحالم که خوشحالی »
لحنش دلگرم کننده و نرم مثل گلبرگ های گل های بهاری ، آهسته و دلنشین خودشو به گوشهای منتظر دختر رسوند و باعث نشستن لبخندی به زیبایی بهشت روی لباهای ترک خوردش، شد ، با دیدن ظاهر شادش بی اراده لبخندی محو روی لبای خودش هم شکل گرفت ، درسته از این وصلت راضی نبود ولی با خودش عهد بسته بود که به هیچ عنوانو این موضوع رو با دختر در میون نزاره و این شوقو ازش نگیره
_«معلومه که هستم »
بعداز چند مین صدای پر شده از حس شادی ای که خیلی وقت بود حتی توی چهرش دختر ندیده بود بلند شد . اون داشت برعکس شخصیتش، واضح شوق عمیقشو برای همه  نشون میداد و صادقانه درباره حسش توضیح میداد ، جیسو امیدوار بود که این نمایش تا ابد همین خنده و شادی خودشو برای کسایی که درگیرش شده بودند به ارمغان بیاره اما اگه خبر داشت قراره روزگار برگرده و این لمس زیبای زندگی به یک مرگ تدریجی تبدیل بشه همین الان جلوی دوستشو که از قضا دختر عموشم بود میگرفت تا بتونه نجاتش بده ولی همه ما محکوم شده بودیم به آینده ای که با کارهایی که در گذشته انجام دادیم ساخته میشد و هیچکس نمیتونست تغییری چه در قبل و چه در حالو آینده بوجود بیاره
_« وای جیسو خیلی خوشحالم خیلییییییییی »
از شوق بالا پایین پرید و برای چهارمین بار در یک ساعت، به زور جیسو رو که واقعا دلش میخواست یکی کمکش کنه بغل کرد
_« لطفا بس کن داری خفم میکنی »
به هر زحمتی ازش جدا شد و خودشو عقب کشید ، چشم غره ای به سبک بازی های دختر که کاملا ازش به دور بود رفت انگار خیلی قبلتر منتظر این پیوند بوده که حالا توسنته انقد خوشحالش کنه وگرنه هرگز نباید دختری از خانواده جئون که به سنگین بودن معروفیت داشتن اینچنین رفتارهایی اونم بخاطر یک ازدواج داشته باشه این یک کسرشأن بحساب میومد که اگه کسی از اطرافیانشون میفهمید توی بد دردسری میوفتاد،  اما دختر دیگه بدون توجه به این قوانین که پدرش از بچگی توی سرش میکوبید تا یاد بگیره ، پر انرژی تر از قبل بالا پایین پرید و بدون اینکه اختیاری در مهار کردن این حس روبه انفجار داشته باشه به طرف در سالن دویید و تصمیم گرفت تا رسیدن به کلاس هر کسیو که سر راهش قرار میگرفتو به محکمترین حالت ممکن بغل کنه و درباره موضوع دیشب مفصل براش توضیح بده اونم بدون جا انداختن بحثی ...
با قدم گذاشتن به داخل سالن درست لحظه ای که خاستن هرکدوم بسمت کلاس مشخص شدشون برن ، صدای قدم های محکم کسی از پشت توجه هردو جلب کرد
_« مارین ..»
با صدا زده شدنش توسط فردی آشنا خنده ای روی لبای سرخش نشست و قبل از اینکه برگرده به این فکر کرد که چقدر دقیق توسط پسرو از طریق صدای قدمهاش تشخیص بده و این خودش یک پیشرفت خوب بحساب میومد برای مارینی که حتی اسم ادماهارو بسختی حفظ میکنه
_« چانبیون»
با دیدن پسر که با چند قدم بلند سعی در نزدیک شدن بهشون داره لبخندش عمیقتر شد و هیجان زده نگاهشو به سر تا پای پسر داد، توی این چندوقت بیشتر از انتظارش  به هم نزدیک شده بودند و اکثر اوقات کنارهم وقت میگذروند، درسته این وابستگی اشتباه بود اما هردوشون بهم فقط از دید دو دوست نگاه می کردن البته این نظر دختر بود...
با حذف شدند فاصله بینشون ثابت ایستاد و با لبخندی پذیرای نگاه خاستنی چانبیون شد
پسر نگاهشو بین دو دختر درو بدل کرد و در آخر چشمای ابیشو قفل نگاه معصوم مارین که برعکس همیشه حالا پر از زندگی و حس شادی شده بود ، کرد
_« خیلی وقته ندیدمت کجا بودی این یه هفته »
سوالی پرسید و با لحنی دلواپس نگرانیشو به دختر نشون داد
مارین نگاه کوتاهی به جیسو که کاملا خنثی و پوکر به هر دو چشم دوخته بود کرد و بدون تردید بحثی رو که باید خیلی زودتر از این باهاش در میون میزاشت بیان کرد اما خوب میدوسنت قراره پسر از این موضوع بشدت خوشحال بشه
_«راستش ...( مکثی کرد نمیدونست چرا از زدن این حرف به چانبیون خجالت میکشید ) این یه هفته مشغول مراسم هانبوک بودم »
با لحنی آروم و نرمی گفت و با کم رویی چشماشو به پسر داد
_« هانبوک؟ مراسم کی »
بعداز تک خنده ای حرفشو به زبون آورد اما همون لبخند محو بعداز شنیدن حرف دختر طوری ناپدید شد که انگار از اول عمرش هیچ خنده ای روی لباش ننشسته بود
_« خودم..»

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 20 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

THE PAİN OF LIFE (1) <VK >Where stories live. Discover now