chapter fourteen

30 10 0
                                    

«یونگی»

نمی‌دونم چرا اصلاً امروز اومدم بیرون. حالم خیلی بده، و همه اینا بخاطر خودمه.

بدون هوسوکی که منتظرمه تا باهم بریم بیرون قدم بزنیم ، احساس تنهایی می‌کنم.

اون کل روز ازم دور می‌شه، ولی سرزنشش نمی‌کنم. من هم بودم نمی‌خواستم با خودم حرف بزنم.

داشتم فکر می‌کردم فقط برم خونه. ولی بعد اونو دیدم.

اون همیشه تو خوشحال کردن من موفقه،حتی وقتی که حالم بده.

اصلاً نیاز نبود چیزی بگه فقط باهم رفتیم بیرون، روی چمنای پارک به پشت دراز کشیدم و به آسمون نگاه می‌کردم، اون کنارم نشسته بود که تصمیم گرفت با من حرف بزنه.

"خب...چی شده؟"

تونستم توجهم رو از ابرها کنار بکشم و به سمتش برگردم. "چی؟ هیچی."

"کل روز خیلی ساکت بودی، بهم بگو به چی فکر میکنی."

نفس عمیقی می‌کشم و دوباره به ابرها نگاه می‌کنم - همچی درحال ترکیب شدنه، مثل رنگ آبی آسمون و سفیدی ابر ها.

"چیز خیلی مهمی نیست."

"نیازی نیست از من پنهونش کنی. ما دوستیمون."

در جواب به اون قسمت آخر یکم می‌خندم، همین یکی از دلایلیه که الان تو این دردسر افتادم. همه چیز رو خراب کردم فقط برای نزدیک شدن به او.

"مربوط به هوسوکه،"

"دوست پسرت؟" از من می‌پرسه، دستی روی گلهای تو چمن میکشه.

منم جواب می‌دم، "دیروز باهم کات کردیم."

"واقعا؟ این بده، متاسفم."

"آره، اشکالی نداره، من انتظارش رو می‌کشیدم."

"فقط حس خیلی عجیبی داره بدون اون، می‌دونی؟ ما قبلاً بهترین دوستای هم بودیم و حالا همچی تموم شده."

"همه چیز خوب میشه." اون آروم آروم شروع کرد به نوازش کردن موهام.

"فک نکنم."

.
.
.
پارت جدید

 Lost & Found  °yoonmin° Where stories live. Discover now