chapter thirteen

68 18 14
                                    

«یونگی»

"از صبحی که ما باهم به مدرسه رفتیم، هوسوک چیز زیادی نگفته. در واقع اکثر روز رو اون رو نمی‌بینم. در کلاس ها تقریباً من رو نادیده می‌گیره، البته که من واقعاً نمی‌خواستم حرف بزنم - الان که اون می‌دونه، من نمی‌دونم چی باید بهش بگم. و وقت ناهار هم نتونستم اون رو پیدا کنم، ما معمولاً با نامجون و بقیه باهم می نشستیم اما اون امروز اینجا نبود.

تصمیم گرفتم که حرف بزنیم. نمیشه اینطوری بمونه ، ما نمی‌تونیم همیشه یکدیگر رو نادیده بگیریم. بنابراین بهتره این کار رو انجام بدیم.

من در آخرین کلاس روزم هستم، که هوسوک غایبه. اما می‌دونم که احتمالاً در خارج از مدرسه منتظرم میمونه تا وقتی که کلاس تموم بشه. هر روز با هم به خونه برمیگردیم.

امروز طولانی به نظر می‌رسه اما در نهایت زنگ میخوره و من از مدرسه بیرون می‌رم تا هوسوک رو پیدا کنم.

همونطور که من انتظار داشتم، وقتی بیرون رفتم، اون به دیوار کنار مدرسه تکیه داده بود و به گوشی‌اش خیره بود.

"هی"

من شروع می‌کنم، که باعث می‌شه سرشو بالا بیاره و گوشی‌اش رو کنار بذاره.

"هی"

بهم لبخند میزنه، اما من اون رو می‌شناسم و می‌دونم که این لبخند فیکه.

"بریم؟"

همه دارن میرن و مدرسه تقریباً خلوت شده و فقط ما موندیم.

"خب میشه یک دقیقه صبر کنیم. فکر کنم اول باید حرف بزنیم."

"درباره چی؟"

"فکرکنم می‌دونی، هوسوک."

اون نفس عمیقی می‌کشه تا باهام صحبت کنه. "ببین ، من نباید چیزی میگفتم. بیا فقط فراموشش کنیم، خوبه؟"

"نه، واقعاً می‌خواهم درباره این حرف بزنیم. ما نمی‌توانیم همیشه این رو نادیده بگیریم . من می‌دونم که داری درد می‌کشی و اذیت میشی هوسوک، و می‌دونم که این اشتباه من و تقصیر منه."

"واقعاً برام فرقی نمی‌کنه که دوستش داری یا نه. راستش من با این موضوع کاملاً موافقم و کنار اومدم."

"چطور می‌تونی اینو بگی؟ البته که خوب نیست. من واقعاً به تو اهمیت می‌دم. من واقعا تو رو دوست دارم ، و وقتی تو رو در این حالت می‌بینم، خیلی برام سخت و دردناکه. نیاز دارم که به جلو حرکت کنی. نمی‌خواهم تو رو در این حالت قرار بدم و اینطوری متوقف بشی."

 Lost & Found  °yoonmin° Where stories live. Discover now