chapter ten

52 12 3
                                    

«جیمین»

این زمان‌هایی که با یونگی می‌گذره بهترین‌ها هستن. از کلاس غیبت می‌کنیم تا در زمین سبز با هم وقت بگذرانیم - فقط ما دو نفر.

همه چیز به نظر خیلی زیبا می‌آد. این زمانی که کاملاً میان تابستان و پاییزه، هنوز یکم گرمه ولی داغ نیست. برگ‌ها مخلوطی از سبز-زرد و به طلایی رنگ شده‌اند. و آسمان فقط به نظر می‌آد خیلی آبیه.

ما هر چند روز یک‌بار به اینجا می‌آییم، فقط برای دراز کشیدن و درباره چیزهای بی‌معنی حرف زدن. من دوست دارم فقط اینجا با او باشم.

من بلند می‌شم و به یونگی نگاه می‌کنم که به ابرها نگاه می‌کند.

"سلام یونگی، می‌تونم یه چیزی بهت نشون بدم؟"

"البته"

نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم به یونگی درباره دفترچه بگم. فقط حس می‌کنم که می‌تونم بهش اعتماد کنم.

"پس کیفم رو گرفتم و دفترچه رو بیرون کشیدم تا بهش نشون بدم.

"وای، این چیه؟" او بلافاصله ایستاد وقتی دفترچه رو بهش نشون دادم.

یه نفس عمیق کشیدم و آماده شدم تا توضیح بدم: "این یه دفترچه یادداشته. من پیداش کردم."

"پیدا کردی؟ کجا؟"

"توی راهرو ، تابستون پارسال ."

"پس مال تو نیست؟"

"نه، نمی‌دونم مال کیه."

"پس چی داره که اینقدر خاص باشه؟"

"ببین،" اولین صفحه رو باز کردم و یادداشت‌ها رو بهش نشون دادم "درباره خودمه."

"واقعاً! و تو فقط پیداش کردی؟"

"آره. می‌دونی مال کیه؟" شاید بتونه کمکم کنه پیدا کنم که مال کیه.

"ن-نه، متاسفم." کتاب رو بهش دادم تا بررسی کنه "و تو فکر نمی‌کنی چیز عجیبیه که کسی این همه چیز رو درباره تو بنویسه؟"

"اصلاً، در واقع خیلی دوستش دارم. فکر می‌کنم خیلی باحاله. این عجیبه؟"

"اصلاً... مطمئناً واقعاً دوستت داره."

"اینطور فکر می‌کنی؟"

"آره. کی میتونه تورو دوست نداشته باشه." از حرفش خجالت میکشم و سرخ می‌شم، یونگی همیشه باعث می‌شه که خجالت بکشم.

"ولی فقط دفترچه ..."

"چیز دیگه‌ای هم بود؟"

"اره هدیه ها هم بود. فکر می‌کنم از همون فرد بودن."

"هدیه؟"

"آره، چیزهای کوچیک. مثل تدی و گلها و این دسته چیزها. همه این‌ها تو لاکرم می‌گذاشت." خاطرات رو براش تعریف میکنم و لبخند دوباره به لبم میاد . "همه‌ی این‌ها سال گذشته اتفاق افتاد. ولی قبل از تابستون تموم شد."

"تو هیچ ایده‌ای نداری که کی این کارا رو می‌کرد؟ از دوست پسرت هم نپرسیدی؟ شاید او این همه چیزا رو انجام داده باشه."

"واقعاً شک دارم که جونگکوک این‌ها را درباره من نوشته باشه. و علاوه بر این، ازش درباره‌ی هدیه های تو لاکر هم پرسیدم و اون فقط عصبی شد." یادم میاد که بعد از اون سوال، یک هفته بهم  توجهی نکرد.

"عصبانی شد؟"

"آره، ولی حالا همه‌چیز خوبه. گفت که ببخشید."

"ببخشید جیمین، ولی فکر می‌کنم دوست پسرت یه فرد خیلی بداخلاقه."

"اون اونقدرا هم بد نیست، فقط بعضی وقتا کمی حسود می‌شه." و یه نفس عمیق می‌کشم، یونگی فقط نمیدونه. من جونگکوک رو دوست دارم
"اما به هر حال می‌دونم اون نبوده، پس دارم سعی می‌کنم بفهمم مال کیه."

"و تو می‌دونی اون فردی که یادداشت‌ها رو نوشته همون فردیه که هدیه ها رو گذاشته؟"

"آره، تو دفترچه هم درباره هدیه ها نوشته بود."   دفترچه و اشیاء رو دوباره سرجاشون برمی‌گردونم،
"و بعد یه روز، ناگهان همه‌چیز متوقف شد."

"و تو دلت برای اونا تنگ شده؟" با سر تایید میکنم.

"می‌دونم این احساسات احمقانه‌ست، ولی اونا واقعاً منو خوشحال می‌کردن."

"این اصلاً احمقانه نیست"، اون می‌گه و دوباره دراز میکشه تا به ابرها نگا کنه، و من هم کنارش دراز میکشم و انگشتانمون رو با هم گره می‌زنیم

"این خیلی قشنگه."
.
.
.
.

بلههه ی پارت دیگههه
زیادی فعال شدم
اره؟؟
لطفاً کامنت بزارید یکم دلم خوش شهه
کیا منو یاددشونه؟

 Lost & Found  °yoonmin° Where stories live. Discover now