• 16 •

112 24 25
                                        

《 23 years ago, London 》

پسر با لبخند بزرگی گونه‌ی خواهر کوچیک‌ترش رو بوسید و بلافاصله موهای برادرش رو به‌هم ریخت؛ فقط برای اینکه قیافه‌ی بانمکش رو موقع عصبی شدن ببینه و بهش بخنده.
یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های دنیا برای راجر، سربه‌سر گذاشتن با برادر دوقلوش بود.

- راجر بیشعور مگه بهت نمیگم دست به موهای من نزن؟
ماما؟! بیا این و جمعش کن!

تریشا با لبخند بزرگی روی لب‌هاش و نگاه آمیخته شده به تأسف از کنار مهمون‌ها بلند شد و سمت پسرهاش رفت و هر دوشون رو توی بغل گرفت.

- تولد هجده‌ سالگی رو به خودتون زهر نکنین جوجه‌کلاغای من!
راج؟ تو چرا پیراهن ستت با زین و نپوشیدی؟

راجر چشم‌هاش و توی حدقه چرخوند و تیشرت مشکی رنگش و توی تنش مرتب کرد.
از نظر خودش این لباس کاملاً بهش می‌اومد و دلیلی برای عوض‌ کردنش نمی‌دید.

- محض رضای خدا تریشا مالیک! آته پیراهن صورتی؟!
امکان نداره من اون و بپوشم!

تریشا سرش رو دوباره به نشونه‌ی تأسف تکون داد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت.

- الانه که کیک از راه برسه پس به‌ جای بحث کردن با من برو لباست و عوض کن.
راستی پدرتون کجاست؟!

راجر با نارضایتی، بار دیگه موهای برادرش رو به‌هم ریخت و قبل از اینکه مشت زین به شونه‌ش اصابت کنه، خودش و عقب کشید و با سرعت سمت پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا می‌رسیدن راه افتاد.

- حتماً مثل همیشه انقدر غرق کارهاش شده که یادش رفته هیجده سال پیش اشتباهی از یه کاندوم سوراخ استفاده کرده!

جمله‌ش باعث شد تا جیغ تریشا با خنده‌ی بلند مهمون‌ها بالا بگیره و زین هم در تأیید از برادرش انگشت شستش و نشون داد.

- بهتره زودتر بری صداش بزنی و با لباسی که گفتم برگردی پایین وگرنه چشم‌هات و از کاسه در میارم!

راجر با خنده "باشه"ای گفت و باقی پله‌ها رو دو تا یکی طی کرد تا به اتاق مشترکش با زین رسید؛

بین لباس‌های به‌هم‌ ریخته و وسایلی که کف اتاق پخش شده بودن، دنبال تیشرت مورد نظر مادرش می‌گشت که صدای عجیبی باعث شد مکث کنه.

همهمه‌ی مهمون‌ها اجازه نمی‌داد درست تشخیص بده چی شنیده، پس بی‌خیالش شد و کشوی پایینی تخت رو بیرون کشید.
اما دوباره، واضح‌تر از قبل اون صدا رو شنید.

این‌ بار نتونست نادیده‌‌ش بگیره، پس از جاش بلند شد و دنبال منشاش گشت؛
با کمی دقت فهمید صدا از خارجِ اتاق میاد.
با قدم‌های آهسته بیرون رفت و گوش‌هاش و تیز کرد.

در این بین آهنگ به طور ناگهانی قطع شد.
از زمزمه‌ها میشد فهمید که کیکشون از راه رسیده.

Depend on it Where stories live. Discover now