• 5 •

152 28 18
                                        

______

نیم ساعتی می‌شد که پدرش رو برای وعده صبحانه فرستاد و علت این که خودش همراه اون نرفته بود،
خواب‌آلودگی‌ بود که بعد از سیر شدن دوباره به سراغش اومد.

نمی‌تونست بیرون از اتاق جایی رو برای خوابیدن پیدا کنه چرا که این خونه زیادی از حد بزرگ و شلوغ بود؛
خدمه‌ی زیادی نداشت اما مرد‌های درشت هیکلِ کت و شلواری همه جا حضور داشتند.
حتی روی دیوارهای حیاط!

رئو ابدا از شلوغی خوشش نمی‌اومد و همیشه سعی داشت از جمع‌ فاصله بگیره‌.
تنها نکته مثبت اینجا این بود که همه با احترام باهاش رفتار می‌کردند و زین و لیام هم باهاشون توی یه خونه بودند.
بیشتر نگرانیش اما از بابت اون مردی که قصد نزدیک شدن به پدرش رو داشت بود!
نمی‌خواست که دل لئو در رابطه‌ای دوباره‌ با اون مرد بشکنه چون هر کی که ندونه، رئو خوب می‌دونست که لئو چند سالی رو درگیر خاطراتش با اون مرد بوده.

بیخیال افکارش شد و خواست کمی چرت بزنه ولی صدای بلند تیک‌آف چند تا ماشین به طور همزمان که خیلی هم نزدیک به نظر می‌رسید، باعث شد به سرعت از جاش بپره و خودش رو به بالکن برسونه و از نرده‌ها آویزون بشه تا علت اون صدا رو کشف کنه.

گرد و خاکی که به احتمال زیاد حاصل چرخ‌های ماشین بود هوا رو کمی کدر کرده و اجازه نمی‌داد به درستی ببینه پس چشم‌هاش و ریز کرد و با دقت بیشتر تونست چیزهای جالبی کشف کنه.

دیدن ماشین‌های کلاسیک و مسابقه‌ای که به شدت مورد علاقه‌اش بودند هیجان زیادی به رگ‌هاش تزریق کرد و چشم‌هاش از ذوق برق زدن.
قلبش داشت از دیدن برق کاپوتِ شورولت کاماروی قرمز رنگی که می‌دید از توی سینه‌اش بیرون می‌زد.

نمی‌دونست خصلت ماشین‌ باز بودنش رو از کی به ارث برده چون لئو علاقه‌ی این چنین شدیدی به ماشین‌ها نشون نمی‌داد؛
اما خودش تا جا داشت عاشق اون‌ها بود و درست مثل یک‌ معشوقه می‌پرستیدشون!

از فاصله‌ی بالکن تا حیاط نمی‌شد به خوبی ماشین‌ها رو دید پس بی‌توجه به موقعیت و مکانی که درش قرار داشت، به سرعت طول مسیر اتاق تا حیاط رو دوید و توی راه به سوال‌های پدرش که روی راه‌پله ایستاده بود و می‌پرسید که "با این عجله کجا میری"  جوابِ "بعدا بهت می‌گم" رو داد.

با رسیدن به عشق‌های زندگیش که زیادی رویایی به نظر می‌رسیدن و به زیباترین شکل ممکن کنار هم پارک شده بودن، لبخند بزرگی روی لب‌هاش نشست و خواست نزدیک‌تر بره تا بهشون دست بزنه اما کسی از پشت گرفتش و مانع شد.

ل- نباید انقدر با عجله بدویی رئو

صدای پدرش رو که شنید با ذوق سمتش برگشت و یه ماشین‌ها اشاره کرد.

ر- اون دوج چلنجره رو نگاه کن که چقدر شبیه به ماشین لتیه
انگار خود خودشه!

لئو به آرومی به ذوق پسرش خندید و موهای فرش رو از روی صورتش کنار زد.

Depend on it Where stories live. Discover now