• 14 •

159 26 72
                                        


___________________

- بعضی وقتا عشق کافی نیست و راه سخت می‌شه‌.

____________________

را- صبر کن لئو!

لئو دستش و با لجبازی از اسارت دست‌های راجر بیرون آورد و بی صبر سمت در رفت تا از فضایی که براش خفقان آور شده بود بیرون بره.

ل- نمی‌خوام بشنوم!
هر چیزی که می‌خوای بگی و برای خودت نگه دار.

راجر از جاش بلند شد و به سرعت جلوش و گرفت.
بی قراریش و حس می‌کرد.
چشم‌هایی که ازش فرار می‌کردن.
نفس‌های تند شده و لب‌هایی که بی اراده و از سر ناراحتی کمی آویزون شده بود.

را- چرا ازم فرار می‌کنی؟!

لئو مردمک آبی رنگ چشم‌هاش و به خورشید نگاه مرد مقابلش دوخت و پوزخند تمسخر آمیزی زد.
حالش داشت بهم می‌خورد از تناقض کارهای اون مرد.

ل- ازت فرار نمی‌کنم!
تو دیگه اونقدری برای من مهم نیستی که ازت فرار کنم!
اما نمی‌خوام کنارت باشم. نمیخوام باهات حرف بزنم.
نمیخوام چون من و یاد حماقتام می‌ندازی!
اگه اینجام بخاطر پسرمه.
اگه اون شب نزدیکت شدم بخاطر لذتی بود که می‌خواستمش!
پس تمومش کن راجر.
انقدر به هر بهونه‌ای نزدیک من نشو و آزارم نده.
سر قولت بمون و بعد از تموم شدن ماجرایی که هیچی ازش نمی‌دونم و نمی‌خوام که بدونم تنهامون بزار و برو!

عصبی شده بود و بی اختیار حرف می‌زد اما پشیمون نبود از چیزهایی که گفته بود.
باید دوباره دور خودش حصار می‌کشید و اون مرد رو از سرزمینی که درونش ایستاده بود بیرون می‌کرد.
باید بهش یاد می‌داد که لئو کسی نیست که دوباره بخواد به آسونی به دست بیاره.

چند ثانیه در سکوت و نگاه‌هایی که به هم خیره بودن گذشت و کسی که بالاخره این سکوت رو شکست، راجر بود.

را- فردا باید برگردی به ال‌ای.
زین هم همراهتون میاد و ما دو روز بعد از شما برمی‌گردیم.

گفت و بدون حرف از کنارش رد شد تا از اتاق بیرون بره اما، وسط راه ایستاد و از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی درهم لئو نگاه کرد.
حرف‌هایی که از زبونش شنید سنگین بود.
امشب حرف‌های زیادی داشت که باهاش بزنه اما وقتش نبود.
پس فقط چیزی که باید رو اطلاع داد و قصد رفتن کرد.
اما این رو باید می‌گفت.
چیزی رو که می‌دونست لئو قرار نیست بفهمه؛

را- آپ کی آنکھیں اس بات کی تصدیق نہیں کرتی ہیں کہ آپ کیا کہہ رہے ہیں۔ آنکھیں کبھی جھوٹ نہیں بولتی۔

(چشم‌هات حرف‌هایی که میزنی رو تائید نمی‌کنن.
چشم‌ها هیچ وقت دروغ نمیگن.)

_____________________


ماشینی که سه روز بود روی سیستمش کار می‌کرد و ارتقائش می‌داد، درست همونطور که می‌خواست شده بود و خوشحالیش بابت این مسئله رو همراه با لبخند بزرگی که روی صورتش نشسته و فشار دادن گاه و بیگاه پاش روی پدال گاز نشون می‌داد تا صدای خشن موتور توی گوشش بپیچه و ازش لذت ببره.

Depend on it Where stories live. Discover now