• 6 •

156 27 24
                                        


_____

لئو به دنبال ذره‌ای طنز یا شوخی می‌گشت اما لحن صحبت و حالات صورت راجر جدیت رو فریاد می‌زدن؛
با فهمیدن این امر ابروهاش در هم فرو رفتن و دست‌هاش مشت شدن.

ل- منظورت چیه؟!

راجر تصمیم گرفت مقداری از مرد کوچکتر فاصله بگیره و با این کار انقباض بدن لئو هم خود به خود از بین رفت.

را- گفتم با من ازدواج کن!

لئو وقتی که از درست بودن جمله‌ای که شنید مطمئن شد، لب‌هاش و به دو طرف کش داد و لبخند کوچکش طی چند ثانیه تبدیل به قهقه‌ای بلند شد.
دستش و در هوا تکون داد و اشکی که به خاطر خندیدن از گوشه‌ی چشمش چکیده بود با انگشت اشاره‌اش پاک کرد.

ل- شوخی می‌کنی دیگه؟!
باهات ازدواج کنم؟ تو که سرت به جایی نخورده؟
آخه داری هذیون میگی!

این بار چهره‌ی راجر سخت و جدی‌تر از قبل به نظر می‌رسید.
فاصله رو از بین برد و به جای قبلیش برگشت تا دوباره روبه‌روی لئو بایسته.

را- تو موقعیتی نیستم که با کسی شوخی کنم.
گفتم باهام ازدواج کن و این یه درخواست‌ نبود!
باهام ازدواج می‌کنی، در کنارم می‌مونی، مثل یه خانواده‌ی خوب؛
من، تو و پسرمون!

لئو با خنده و طنزی که قاطی کلامش کرده بود، یک دستش رو به کمر زد و انگشت اشاره‌ی دست دیگه‌اش و روی سینه‌ی مرد کوبوند.

ل- همسر ایده آل من...
اوه آره من باهات ازدواج می‌کنم و بعدش با هم می‌ریم ماه عسل!
مثل یه خانواده خوشبخت که هیچ چی تهدیدش نمی‌کنه و هیچکس نمی‌خواد با استفاده از پسرشون تهدیدشون کنه!
یا مثلا یه اسلحه بزاره روی سر همسر تو و خیلی رندوم بهش شلیک کنه تا ازت انتقام بگیره!
چطوره بریم سواحل هاوایی آفتاب بگیریم هوم؟

راجر که از اداهای مرد مقابلش شگفت‌زده شده بود، انگشت‌هاش و توی موهاش فرو برد تا اون‌ها رو عقب بزنه.
لازم بود جدی باشه تا توضیح بده اما‌ کمی سردرگم به نظر می‌رسید.

را- فقط کافیه آروم بگیری تا بفهمی چرا این و ازت می‌خوام!

لئو با حرص نفسش رو بیرون فوت کرد.
از اینکه مجبور بود تمام این اتفاقات رو با هم هضم کنه به شدت تنفر داشت و نمی‌دونست کی قراره این ماجرا تمام بشه.
قطعا بعد از تموم شدنش هم نیاز داشت تا مدت‌ها خودش رو آروم کنه تا فیلش یاد هندوستون نکنه و زندگی‌اش رو بر باد نده!

ل- از من چه انتظاری داری وقتی مستقیم جلوم می‌ایستی و میگی باید همچین کاری بکنم؟

راجر با دست به کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق اشاره کرد و خودش هم صندلی میز توالت رو برداشت تا روبه‌روی لئو بشینه‌.
نگاهش و روی چشم‌های آبی رنگش نگه داشته بود تا حواسش رو جمع کنه و درگیر یقه‌ی پیراهنش که زیادی از حد باز بود نشه.

Depend on it Where stories live. Discover now