• 3 •

164 30 38
                                        

.
.
.
.

Family is the most important thing in the world ;
Family makes the home!
A safe place that always protects you.

.
.
.
.

اتاق کاملا تاریک بود و نشون می‌داد که ساعات زیادی رو خواب بوده و حسابی از خجالت خستگیش در اومده؛
یادش می‌اومد پسرش هم موقع خوابیدن در کنارش بود اما حالا که حضورش رو حس نمی‌کرد کمی نگران شد.

با عجله از روی تخت بلند شد و با همون وضع به هم ریخته‌ی موهاش از اتاق بیرون رفت تا دنبال رئو بگرده.

خودش رو به راه پله‌ی مارپیچی که به سالن پایینی ختم می‌شد رسوند و از همون بالا هم می‌تونست موهای فرفری و جسم ریزه‌ی پسرش که توی بغل مردی نشسته بود ببینه.
از اونجا نمی‌تونست صورتش رو ببینه و هویت اون مرد رو تشخیص بده پس با قدم‌های آروم از پله‌ها پایین رفت و با صدای نسبتا بلندی پسرش رو خطاب کرد.

ل- رئو؟

سر اون مرد که سمتش برگشت، کمی متعجب اما خوشحال شد و با قدم‌هایی تندتر خودش رو به اون دو رسوند.

ل- تو اینجا چیکار می‌کنی لیام؟!

لیام با لبخند از جاش بلند شد و بغلی طولانی بهش هدیه داد.
چند بار به آرومی پشتش کوبید و دعوت به نشستنش کرد.
کنار هم نشستن که نشستند، این بار رئو تصمیم گرفت سرش و روی پای پدرش بزاره.

لی- فکر کنم به همون دلیلی که شما اینجا هستین!

لئو از حرفی که شنید تعجب کرد اما نمی‌تونست بگه که چقدر از حضور برادرش در کنار خودشون خوشحاله.
با وجود لیام، اون یه حامی بزرگ داشت.
اون مرد دلگرمی لئو بود؛ درست مثل یک پدر برای خانواده!
لیام خونه بود، لیام گرما بود، چیزی بیشتر از معنای عشق و محبت.
درست مثل یک‌ موهبت الهی سر و کله‌اش پیدا می‌شد و تمام ویرانی‌ها رو آباد می‌کرد و پازل‌های نادرست رو از اول میچید.

ل- زین کجاست؟

لیام لبخندی اجباری زد و دستی روی سر برادرزاده‌اش که کمی بیحال بود و داشت تماشاش می‌‌کرد کشید.
مردِ کوچکش علاقه‌ی زیادی به تماشای لیام داشت و این در کنار عجیب بودنش حس شیرینی در قلبش ایجاد می‌کرد.

لی- در حال حل اختلاف برادرانه‌ست!

لئو ابروهاش و بالا انداخت و آروم لب زد تا صداش پسرش رو که به تازگی چشم‌هاش و بسته بود و چرت می‌زد اذیت نکنه.

ل- اوه

لیام این بار خم شد و روی سر رئو رو بوسید و از جاش بلند شد.

لی- میرم تمومش کنم.

خبر داد و سمت اتاق‌هایی که تقریبا انتهای سالن قرار داشتند راه افتاد و توی راه زن خدمتکاری که در آشپزخونه ایستاده بود مورد خطاب قرار داد.

Depend on it Where stories live. Discover now