____
و چیزهایی هست عزیز من؛
چیزهایی که شاید تو قادر به درک کردن آنها نباشی.
اما وجود تاریکی به معنای نبود نور نیست!
____
در عمرش تا به این اندازه به فکر فرو نرفته بود که طلوع خورشید رو بعد از یک شب طولانی ببینه.
با وجود بیحالی و ضعفی که به خاطر تب خفیفش داشت، تمام طول روز و خوابیده بود و شب رو با افکار اذیت کننده و خاطرات گذشته که ذهنش رو به شدت به چالش میکشیدن گذروند.
اغلبِ افکارش هم به مردی که به تازگی سروکلهاش پیدا و وارد زندگیِ آروم رئو و پدرش شد ختم میشد.
از نظر رئو اون یک فرد تقلبی بود؛
یه پدر ژنتیکی که حتی به درد این اسم هم نمیخورد!
البته که بود!
در طول تمام سالهای عمرش، لئو در کنارش بود و ازش مراقبت میکرد پس تنها کسی که میتونست بهش لقب پدر بده فقط و فقط همون مرد بود و بس.
اولین باری رو که لئو بهش دوچرخه سواری یاد داده بود رو یادش میاومد؛
یا اولین باری که زمین خورد و با گریه پیشش رفت تا زخمش و بهش نشون بده و لئو هم با مهربونی کف دستهاش و بوسید و روی زانوی زخمیش رو براش چسب زخمی با طرح بتمن چسبوند.
اولین باری که به مدرسه رفته بود رو هم هرگز فراموش نمیکرد.
استرسی که توی چشمهای اون مرد موج میزد و نگرانی که از بابت تنها موندن رئو توی مدرسه داشت!
تمام طول روز بیرون مدرسه منتظرش موند و آخر سر هم طاقت نیاورد و بعد از کلاس حروف الفبا، به دیدنش رفت تا مطمئن بشه حالش خوبه و حتما دوست پیدا کرده.
رئو تمام خاطرات خوب و بدش رو با لئو گذرونده بود؛
باهاش گریه کرد، خندید، ترسید، هیجان زده شد.
لئو تنها قهرمان واقعی زندگی پسرش بود و هیچ کس هم نمیتونست جاش و بگیره.
اصلا اون مرد تازه وارد وقتی که بچههای مدرسه اذیتش کرده بودن یا وقتی که تصادف کرد و دستش شکست کجا بود؟
اون حتی پدرش رو هم اذیت کرده بود؛
بابا لئوی شیرینش رو!
به یاد میآورد زمانهایی که کوچکتر بود و صدای گریههای یواشکی پدرش و درحالی که به لباسها و قاب عکسهای خاصی زل زده بود میشنید.
به خاطر داشت که با اون دستهای کوچولو اشکها رو از روی صورت پدرش پاک میکرد و با صدای بچگونهاش بهش میگفت "گریه نکن بابایی، من مثل بتمن مراقبتم و نمیزارم آدم بدا اذیتت کنن!"
اوایل فکر میکرد که مثل بیشتر بچههای مدرسه یه مامان داره که اونها رو ترک کرده و یا از پدرش جدا شده.
بزرگتر که شد، به این موضوع پی برد که اون خانوادهی متفاوتی نسبت به بقیه داره.
درست مثل متیو که یه سال ازش بزرگتر بود و همیشه بهش شکلاتهای فندقی هدیه میداد.
متیو فرزند یه زوج گی بود و به رئوی متعجبی که میخواست بدونه اون چه جوری هیچ مامانی نداره که به دنیا آورده باشتش فهموند که این چیز عجیبی نیست و علم به کمکشون اومده!
YOU ARE READING
Depend on it
Fanfiction_ما روحهای بههم گره خوردهایم. Complete آنپاپ شده برای اینکه ادیت بشه و به زودی برمیگرده.
