اتصال نگاههاشون با ورود مردی میانسال که احتمالا همون دکتر مورگان بود قطع شد.
راجر از لبهی تخت بلند شد تا به اون مرد خوشآمد بگه و بعد از لحظاتی که به کندی گذشت، سمت تخت رفت و با ملایمت پسر و از بغل پدرش بیرون کشید؛
سرش و روی بالشت گذاشت تا دکتر بتونه معاینش کنه و دست لئوی نگران رو در دست گرفت و راه افتاد.
اخم بزرگی روی پیشونی مرد کوچیکتر نقش بست و خواست دستش و از دست راجر خارج کنه اما میدونست با نیروی بدنی که از دیشب تحلیل رفته، نمیتونه حریف زور دست اون مرد بشه.
پس به دنبالش از اتاق بیرون کشیده شد و وارد اتاق بغلی که کمی بزرگتر از اتاق قبلی بود شدن.
با ورود به اونجا راجر بیحرف دستش و رها کرد و وارد بالکن شد؛
روی یکی از صندلیهای راکی که توی بالکن قرار داشت نشست و با پا روی زمین ضرب گرفت.
را- بیا بشین
لئو به شدت نگران بود و دلش میخواست بیتوجه به اون مرد کنار پسرش برگرده و تمام مدت ازش مراقبت کنه.
حضور همسر سابقش بعد از سالهای طولانی و عجلهش برای دور کردن اونها از خونشون اما دلیلی داشت که باید میفهمید.
پس بی هیچ حرفی وارد بالکن شد و روی صندلی کناری راجر نشست.
بعد از لحظات کوتاهی که حوصلهش رو سر بردن، بالاخره صدای راجر توجهش و جلب کرد.
را- من نه عضو باندهای تبهکار و مافیام و نه پلیس فدرال یا FBI
آدمهایی که باهاشون سر و کار دارم پیچیدهتر از چیزی هستن که حتی بشه توضیح داد.
باید بدونی که زندگی من و کسانی که بهم مربوط میشن شوخی نیست!
پس با لجبازی جون خودت و پسرمون و به خطر ننداز.
این حرفهای تکراری که به گوش لئو آشنا بود و بارها شنیده بودشون، باعث شد نفس پر حرصی بکشه و برای کنترل عصبانیت، دستهاش و روی دسته صندلی مشت کرد.
ل- پسر من و پسرمون صدا نکن!
زندگی کثیف تو به من و اون هیچ ربطی نداره!
تو از همون سالهای پیش که تصمیم گرفتی به من و پسرم خیانت کنی تمام چیزهایی که بینمون بود رو از بین بردی!
متوجه بود که چقدر عصبانیش کرده؛
گفتن چیزهایی که حتی خودش هم بهشون باور نداشت ساده به نظر میاومد اما شعلهی خشم رو در مرد مقابلش روشن میکرد.
ولی لئو هیچ جوره قصد نداشت از موضع خودش پایین بیاد.
نه حالا که با پسرش در گوشهای از این شهر زندگی آرومی ساخته بودن.
سالها پیش که با این مرد سوگند وفاداری خورد و ازدواج کرد، یه جوون کم سن و سال بود که تنها دغدغهش در روزهایی که میگذروند و اهداف بزرگ و کوچکش خلاصه میشد.
ولی الان خودش رو یک پدر میدید؛
اون یک پسر پونزده ساله داشت که مهمترین داراییش در تموم دنیا به حساب میاومد و حاضر بود برای آرامش و امنیت تنها فرزندش همه چیز رو فدا کنه.
YOU ARE READING
Depend on it
Fanfiction_ما روحهای بههم گره خوردهایم. Complete آنپاپ شده برای اینکه ادیت بشه و به زودی برمیگرده.
