• 1 •

473 37 62
                                        

3 a.m

سرگیجه‌ی بی‌پایان و تاری‌ دیدش بیش از چیزی بود که بخواد به رانندگی ادامه بده؛
درست نیم ساعتی می‌شد که برخلاف میل و طبعش یه لیوان بزرگ کلدبرو خورده بود تا از خواب آلودگی احتمالی در مسیر برگشت به خونه جلوگیری کنه اما حالا به طرز عجیبی داشت به سیاه‌چاله‌ی عمیقِ خواب فرو می‌رفت.

در چنین شرایطی از این‌ که راننده‌ش و با لجبازی رد کرده تا تنهایی به خونه برگرده پشیمون بود.
البته فکرش و نمی‌کرد مشکلاتی پیش بیاد که گرفتن چند تا فوتوشوت ساده تا نیمه‌های شب طول بکشه.

کم‌کم داشت سِر شدن دست و پاهاش و حس می‌کرد و می‌دونست که نمی‌تونه باهاش مقابله کنه؛
تنها کاری که ازش بر می‌اومد کاستن سرعت و هدایت ماشین به گوشه جاده بود و بعد از اون، فقط متوجه برخورد سرش به فرمون و تاریک شدن همه جا شد.

__

3 : 30 a.m

هنوزم تموم بدنش بی‌ حس بود و چیزی از دنیای اطرافش نمی‌فهمید؛
پلک‌هاش انگار حامل وزنه‌های صد تنی بودن و حتی ذره‌ای نمی‌تونست تکونشون بده.
بوی عطر تلخ و آشنایی زیر بینیش پیچیده بود. نمی‌دونست این عطر متعلق به کیه که انقدر به نظرش آشنا میاد؟!
احساس می‌کرد در هوا معلقه و دست‌هایی اون و حمل می‌کنن؛
صداهای گنگی توی سرش می‌پیچید و دست‌هایی که بدنش و احاطه کرده بودن گرمای مطبوعی به تنش تزریق می‌کردن اما، طولی نکشید که از اون‌ها جدا شد و روی سطح نرمی قرار گرفت.

ذهنش به قدری خسته بود که توانایی سنجیدن شرایط رو نداشت پس تسلیم خاموشی اجباری‌ شد و دوباره به دنیای بی‌ خبری فرو رفت.

___

9 a.m

با حس چیز عجیبی روی سینه‌ش، بینیش و چین داد و دستش‌ و دور اون حجم از نرمی که می‌دونست متعلق به پسرشه حلقه کرد؛

با چشم‌های بسته بینیش و توی موهای خوشبوی اون موجود ریزه میزه فرو برد و نفس‌ عمیقی از عطر بی‌نظیرشون کشید.

ر- صبح بخیر ددی

با صدای پسرش که به خاطر فشرده شدن توی بغلش کمی خفه به گوش می‌رسید بالاخره چشم‌هاش و باز کرد و گذاشت آفتاب به اون آبی‌های همیشه درخشان بتابه.

ل-صبح بخیر عزیزم

پسر با عجله از بغل پدرش بیرون اومد و سرش و کج کرد و باعث شد موهای فرفریش توی صورت خوابالود اول صبحیش بریزه.

ر- مگه قرار نشد امروز بریم پیک‌نیک؟!

مرد بزرگ‌تر چشم‌هاش و برای پسرش چرخوند و از جاش بلند شد.
به خاطر ناگهانی بودن حرکتش سرش کمی گیج رفت و دستش و روی پیشونیش گذاشت.

ل- ساعت چنده که تو زودتر از من بیدار شدی؟

پسر از روی تخت پایین رفت و جلوی پدرش ایستاد و نگاه مرددی بهش انداخت‌.

Depend on it Where stories live. Discover now