ᬊᬁ81: Happiness

1.3K 341 227
                                    

Writer's P.O.V:

_ نارنگی، بیا اینجا. زودباش بیبی!
اون پشمک متحرک در حالی که عروسکِ ماهی اش رو به دندان داشت، پرش پرش کنان به سمت جیمین اومد و بین دست های منتظرش قرار گرفت.

یونگی با لبخند بهشون ملحق شد و همون طور که بدنِ امگا رو توی آغوش خودش میکشید، پرسید:
_ بهم نگفتی این کوچولو رو چطور پیدا کردی
جیمین، همونطور که به سینه مردش تکیه میداد، تعریف کرد:
_ همون شب، پیداش کردم....

کمی مکث کرد تا کلمات رو به درستی کنار هم بچینه:
_ وقتی از رستوران اومدم بیرون و بی هدف سوار ماشین شدم...
یونگی میدونست چه چیز هایی قراره بشنوه...و میدونست که جیمین از یادآوری شون چقدر بیزاره...
_ نمیتونستم رانندگی کنم، پس ماشین رو کناری پارک کردم و بدون اینکه بدونم، وارد یه کوچه خلوت شدم....

با ملایمت پشتِ گوش گربه رو نوازش کرد:
_ بعدش نارنگی اومد. مثل آنجلا، وقتی درمونده آسیب دیده بودم سر و کله اش پیدا شد. اونم مثل من صدمه دیده بود و ناله میکرد. اون لحظه نگرانیم درباره وضعیتش باعث شد سرپا شم و دوباره پشت فرمان نشستم...

با لبخندی غمگین به خمیازه کشیدنِ اون نارنجیِ پشمالو نگاه کرد.
آلفا با علاقه بوسه های پی در پیش رو به پشت گردن جفتش میزد. جوری که انگار داشت بخاطر تمام اون سختی و رنج ها ازش عذر خواهی میکرد:
_ بعدش، وقتی کمی حالِ نارنگی بهتر شد...رفتم به ججو...
_ چرا ججو؟

کنار گوش مو وانیلی پرسید و باعث شد با عضلاتی که مور مور میشدن، شونه هاش رو جمع کنه:
_ جنگل....ججو جنگل داشت....
مردمک های درشت شده و غمگینش رو به یونگی داد:
_ اونجا بوی تورو میداد....مخصوصا دم دمای صبح. وقتی نمِ هوا روی برگ ها می‌نشست....بوش شبیه رایحه تو بود. کمک می‌کرد آروم بشم...

اون زیبا ترین و دردناک ترین تجربه پارک جیمین بود.
اینکه همزمان حس میکرد توی آغوش آلفاش قراره، در صورتی که، طبیعت داشت بدون هیچ منتی بغلش میکرد.
اتمسفر جنگل باهاش مهربون بود....
درخت ها باهاش مهربون بودن....

جیمین میتونست ساعت ها بدون اینکه نگران برهم خوردن خلوتش باشه، بین دستان طبیعت و در حضورِ نمدار و ساکت درخت ها، اشک بریزه و روح زخم خورده اش رو آروم کنه.

حتی امگای غمگینش هم وقتی توی جنگل بودن، آروم می‌گرفت و بعد از اینکه توی خودش گوله میشد، به آهستگی ناله میکرد....
اون تجربه واقعا برای مو وانیلی زیادی بود، ولی خوشحال بود که تونست ازش عبور کنه.

یونگی با قلبی که با ضعف تو خودش مچاله میشد، به نوبت، چشم های وانلیش رو بوسید و محکم تر بغلش کرد:
_ متاسفم...
_ مال گذشته ست
_ واقعا متاسفم....
_ ما ازش گذشتیم عزیزم، و الان بهم نزدیک تریم
به آرومی زیر لب زمزمه کردن با لبخند همدیگه رو توی بغل خودشون فشردن.

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now