ᬊᬁ78: You didn't tell him

1.2K 359 260
                                    

Writer's P.O.V:

هوسوک همیشه فکر میکرد حالتِ مستِ یونگی داغون ترین ورژنِ این مرده.
البته این نظریه مالِ قبل از رفتنِ جیمین بود. قبل از اینکه مو وانیلی خونه رو برای یک هفته ترک کنه....

و الان هوسوک به این نتیجه رسیده بود؛ یونگی بدون پارک جیمین داغون ترینه.

کلمه داغون نمیتونست به خوبی حال و شرایط اون آلفای خمیده رو توصیف کنه....و صادقانه، هوسوک نگرانش بود!

واقعا نگرانِ یونگی بود. از طرفی نبودنِ جیمین به مدت هفت روز، بیشتر دلواپسش می‌کرد.
چون محض رضای الهه ماه....جیمین به کل غیب شده بود!
معلوم نبود کجا رفته....و در حال حاضر کجا خودش رو مخفی کرده.

جواب هیچ کدوم از تماس های هوسوک و یونگی رو هم نمی‌داد تا اونها حداقل مطمئن بشند که حالش خوبه....
اون امگا حتی برای مدتی نا معلوم مرخصی گرفته بود و این موضوع بیشتر به اضطراب اونها دامن میزد.

_ جواب نداد...
بتا با ناامیدی موبایل رو از گوشش فاصله داد و به چهره زار یونگی نگاه کرد.
هوسوک خیلی نگران بود....این حالات یونگی نگرانش میکرد. نبودِ جیمین نگرانش میکرد. جواب ندادن و غیب شدنِ مو وانیلی نگرانش میکرد. آیندهِ این جفت نگرانش میکرد.

بتای عینکی حس میکرد فشار و استرسِ زیادی روشه....

با کلافگی عینکش رو از بینی اش برداشت و چشم های خسته اش رو ماساژ داد.
رایحهِ تلخ و غمگینِ یونگی کل واحد رو توی خودش غرق کرده بود و هوسوک حس میکرد داره سر درد میگیره...

_ نمیدونم کجاست....ولی پیداش میکنم. قول میدم یونگی. امگات رو پیدا میکنم. صحیح و سالم پیداش میکنم....
خودش هم مطمئن نبود! واقعا نبود!
اما عاجزانه سعی داشت کمی آلفای بلوطی رو آروم کنه.

یونگی خیلی داغون به نظر می‌رسید.
اگه هوسوک ظاهرِ پریشان و بی نظمش رو فاکتور میگرفت، مین یونگی بازم داغون بود.
به سختی چیزی میخورد و می‌خوابید....
بعضی شب ها، بتا از شدت استرسی که برای مو مشکی داشت، بی خبر پیشش میرفت و توی واحد، کنارش می‌خوابید.

یعنی مطمئن میشد که یونگی بخوابه....هرچند که پلک های مرد حتی برای ثانیه ای روی هم قرار نمی‌گرفت تا جرعه ای خواب به چشم های قرمز شده و اندوهگین اش برسه...

تمام این مجموعه وقتی به اوج می‌رسید که یونگی مست میکرد.

وقتی یونگی مست میکرد، بتای عینکی از ته قلب غصه میخورد...
مین یونگی مست میکرد و بی توجه به حضور هوسوک با احساس گناهی که روی پیکرش بود، اشک می‌ریخت...
اشک می‌ریخت و افکارِ سنگینش رو به هوسوک میگفت و بتا بیشتر غصه میخورد.

_ وسط سینه ام داره آتیش میگیره.....خیلی درد میکنه. اونقدر دردش زیاده که شب ها نمیتونم بخوابم....
وقتی بی صدا گریه میکرد، شونه هاش میلرزید. شونه هایی که یه زمانی پارک جیمین عاشق شون بود.

Love me [Yoonmin]~|completedजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें