ᬊᬁ66: I can't....

1.2K 333 168
                                    

Jimin's P.O.V:

بعضی از موضوع ها، اونقدر آشکار و واضح هستن که نه نیازه بهشون اشاره بشه و نه کسی میتونه زیرش بزنه.

چون بار ها و بار ها تکرار میشه و تو نمیتونی براشون بهونه بتراشی....

علاقه یونگی به بچه ها، همینقدر پیدا و قوی بود....

نمیتونم نادیده اش بگیرم
نمیتونم باهاش مخالفت کنم
و نه میتونم باهاش موافقت، یا تایید کنم....

آلفام علاقه خاصی به بچه های کوچولو داشت....باهاشون لطیف و مهربون بود.
نزدیک ترین مثال برای رفتار هاش، سوجین و دویون اند.

آلفام اونقدر بهشون علاقه مند بود که از 7 روز هفته، 3 روزش رو پیش اون دوتا فسقلی بود یا اونها به خونه مون میآورد...

جوری که مادر هاشون با تهدید بچه هاشون رو از یونگی جدا میکردن و پس میگرفتن.
از طرفی اون دوتا توله هم به شدت وابسته عموشون بودن.

سوجین هم با اوقات تلخی یونگی رو ترک میکرد و به خونه میرفت و برای زود به زودی دیدن عموش حسابی بی قراری میکرد.

ولی اون دوتا فقط 4 ساله و 3 ماهه بودن!

نیاز به مراقبت پدر و مادرشون داشتن. ولی یونگی یه تنه داشت جای همه رو پر میکرد....
و فقط الهه ماه خیر داره که چقدر دیدن این صحنه ها آزارم میداد...‌.

این‌که چطور چشم های بادومیش، وقتی داره با برادرزاده هاش بازی میکنه چراغونی و شفاف میشه.
اینکه چطور بهشون اهمیت میده و براشون هدیه میگیره
و اینکه چطور بخش چشمگیری ار زمانش رو صرف شون میکنه.

فقط میتونستم دنبال یه عامل باشم تا مقداری فاصله بین شون بندازه.

شبیه عوضی ها به نظر میام.....ولی خوشحالم که مشغله کاریم باعث شده سر خودمم و یونگی اونقدر شلوغ بشه که دیگه وقتی برای "بچه ها" نمونه.

ولی بازم کائنات با لبخندی پلید، انگشت وسطش رو تو چشمم فرو کرد و خلافش رو نشون داد....

_ اینجا... چه خبره؟
با بُهت، نگاهی به داخل سالنِ عکاسی و به تابلوِ نصب شده بالای ورودی انداختم تا مطمئن بشم که درست اومدم.

پس منظور هوسوک از پروژه بزرگ عکاسی، این بود؟

یه مشت بچه قد و نیم قد که با جیغ و گریه شون سر آدم رو به درد می آوردن؟!

سعی کردم با دقت بین اون هیاهو جمعیت چهره یونگی‌ رو تشخیص بدم. هوسوک قول یک ساعت رو ازم گرفته بود و الان دو ساعتی میشد که یونگی اینجا گیر کرده!

در آخر تونستم آلفام رو بین چند تا دختر و پسر بچه پیدا کنم.
بچه ها مَردم رو دوره کرده بودن!!

یونگی با لبخند، سرِ بطری آب رو باز کرد و سپس دست پسرکی که روبه روش منتظر ایستاده بود، داد.
_ ممنون آجوشی!
با دور شدن اون کودک، یونگی سر جاش راست ایستاد و با حواس پرتی به پشت سرش نگاه کرد...جایی که من با ترش رویی ایستاده بودم.

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now