ᬊᬁ11: Bodyguard

1.4K 314 89
                                    

Jimin's P.O.V:

مسلما هرچقدر که بیشتر پیشرفت کنی و دیده بشی، افرادی پیدا میشن که از دل و جون بهت تنفر بورزند.

راستش درک شون نمی‌کنم....

اینکه کلی وقت میذارن تا توی کامنت ها و نامه ها برام آرزو و تهدید به مرگ کنن. یا کلی توهین بارم کنن و تهش اون جمله همیشگی: "مطمئنم به جایی نمیرسه" رو بنویسن.

خب، من واقعا دلم برای چنین افرادی میسوزه....

چون حتی از دست خط و نوع تایپ کردن شون هم مشخصه چه حرص و فشاری روشون قرار داره.

البته هستن کسایی که به ازای هر یک کامنت مخرب، ده ها کامنت خوب و قشنگ برام میزارن.
من تا حد ممکن سعی میکنم فقط کامنت های خوب رو نگاه کنم. البته زحمت نامه هارو اون آلفای عکاس میکشه.

با اینحال....مردمک های فضولم گاهی هرز میرن و باعث میشن تا بخاطر دیدن اون حرف ها و توهین ها، تا چند ساعت حال و هوام ابری و گرفته بشه.
شدت بد بودن همه چیز برای من صد برابره

چرا؟ چون من یک امگام....

نگاهم قفل دست هام شده بود که شکلاتی تو محدوده دیدم قرار گرفت.
مردمک هام آهسته و خسته بالا اومد و یونگی رو دید. لبخندی دلگرم کننده به لب داشت.

از وقتی متوجه شده بود که علاقه خاصی به شکلات فندوقی دارم، همیشه همراهش هست!

آهسته سری برای تشکر تکون دادم و شکلات رو ازش گرفتم.

_ دیگه رسیدیم-
حرف جین‌یانگ با دیدن ازدحام جمعیتی که مقابل کمپانی بود، نصفه موند.
_ شت....
از پنجره به بیرون نگاه کردم.

آه...بازم؟ این روند تکراری تا کِی قراره ادامه داشته باشه؟

_ یونگی حواست به جیمین باشه! من و راننده راه رو باز میکنیم تو جیمین رو ببر داخل!
فکر کنم باید روی پیشنهاد نامجون هیونگ که گرفتن یک بادیگارد بود، فکر کنم....
نمیخوام اطرافیانم بخاطر من اذیت بشن....

راننده و منیجرم زودتر پیاده شدن و کمی جمعیت رو کنترل کردن.
یونگی دستِ منتظرش رو طرفم دراز کرد و من با چند ثانیه تامل گرفتمش. انگار اون فقط منتظر بود که دستش بهم برسه، چرا که فورا منو به خودش چسباند و با قدم های سریع سمت ورودی کمپانی رفت.

وقتی کاملا وارد شدیم، مردمک های نگرانش اندامم رو بررسی کرد و پرسید:
_ خوبی؟!
_ اوهوم...
دستش بالا اومد و تار های بهم ریخته موهام رو با ملایمت مرتب کرد. اون لحظه فقط تونستم بی حرکت بمونم تا کارش رو انجام بده.

راستش زیادی برام مخالفت باهاش خسته بودم.

بلخره جین‌یانگ هم وارد شد و بعد از اینکه چند تا نفس عمیق کشید، گفت:
_ باید با رئیس ها حرف بزنی
درسته باید باهاشون حرف بزنم. پس راه دفتر شون رو در پیش گرفتم.

منشی شون با دیدن من، از روی صندلی بلند شد و زودتر از من گفت:
_ جیمین شی...رئیس ها منتظر تون بودن..!
آه پس زمانبندیم درست بود.

همین که بین چهارچوب در قرار گرفتم، چشم های تیز سوکجین شکارم کرد و قبل از اینکه بخوام چیزی بگم، برای غرغر هاش پیش قدم شد:
_ تازه میخواستم بگم صدات کنن. خوب شد که خودت اومدی. باید بهت بگم که برات بادیگارد گرفتیم. این وضعیت داشت از کنترل خارج میشد و ما اصلا دلم مون نمیخواست که صدمه ببینی. پس حق مخالفت باهامون رو نداری جیمین شی! بادیگاردت هم تا الان رسیده کمپانی. یه آلفای آمریکایی عه. کارش رو خوب بلده. با اینحال اگه خطایی کرد فورا بهمون بگو.

من که هنوز بین چهارچوب بودم و حتی در رو نبسته بودم، چند بار پلک زدم و به نامجون که با چهره ای جدی به حرف های جفتش سر تکون میداد، نگاه کردم.
_ آم....راستش خودم اومدم که بهتون بگم که یه فکری بحالم بکنین. ولی مثله اینکه تمامی کار هارو انجام دادین...!

چهره سوکجین نرم شد و با لحنی آروم تر گفت:
_ خوبه. پس برو و با بادیگاردت آشنا شو. بازم میگم، اگه خطایی ازش سر زد، حتما بهمون بگو. باشه جیمین؟
_ باشه رئیس
هر دو آلفا لبخند منو به بیرون هدایت کردن.

آلفا آمریکایی؟
با کنجکاوی راهی اتاقم شدم.

درسته اونقدر معروف شده بودم که یه اتاق مخصوص به خودم توی کمپانی داشت باشم.

وارد اتاق شدم و اولین چیزی که دیدم یک مرد به شدت قدبلند و هیکلی بود....
جوری که مطمئنم بادیگارد جونگ کوک کنارش موش حساب میشد!

با دیدن من، فورا نیمچه تعظیمی کرد و با لهجه، کره ای حرف زد:
_ سلام جیمین شی. من بادیگارد تون، نیکولاس هستم. البته برای راحتی شما، میتونین نیک صدام کنید.

خب. اون خیلی باادب بود
و خیلی خوب کره ای حرف میزد!

تمام این ها باعث شد که با شگفتی لبخندی بهش تقدیم کنم و جلو برم.
_ از آشنایی باهات خوشوقتم نیک! امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم.
اونم متقابل بهم لبخند زد.

نگاهی به دو مرد دیگه داخل اتاق انداختم. جین‌یانگ مثل همیشه درگیر لیست کاریم بود و یونگی؟
نمیدونم چی شده ولی انگار خیلی کلافه و عصبی بود. اینو میشد از اخم غلیظ و دست های تو سینه گره خورده اش فهمید!

_ حالا که آشنا شدید، وقتشه به کار هامون برسیم.
اون بتا همون طور که سمت در میرفت، اعلام کرد.
نمیشه امروز رو استراحت کنم؟
بدنم به شدت خسته ست.....

کار های زیادی که قبول کرده بودم، باعث فشرده شدن کارم شده بود.
و این در کنار لذت‌بخش بودنش برای من، بیش از حد داشت خسته کننده میشد. جوری که دلم میخواست تا یک هفته کاملا توی تختم بخوابم تا دوباره شارژ بشم.
ولی خودم رو جمع و جور کردم و همراه بقیه از اتاق خارج شدم.

نباید شُل بگیرم!

_________________________________________

بلو رایتر💙🦋
هنوز ووت پارت قبل کامل نشده بود...ولی دلم نیومد آپ نکنم چون خیلی حمایت هاتون سریع بود:">
همچنین این پارت یکم کوتاه تر از بقیه بود-

بیب بیب👇⭐

Love me [Yoonmin]~|completedWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu