_____________

به اندازه کافی به پسرش اجازه‌ی تاختن داد و از تماشای غلیان احساساتش لذت برده بود.

اما حالا خمار بود و احساس درد می‌کرد!
خمارِ لحظاتی قبل که به کوتاهی پلک زدنی اون لب‌های شیرین رو چشید و به اغما رفت.
سرمست داغیِ لب‌های پسر بود و دلش تاب دوری نداشت.

می‌خواست که دوباره اون‌ها رو داشته باشه و امشب هیچ چیز مانع نبود!
حتی اگر شده به زور به مرادش می‌رسید و از اون جام عسل می‌نوشید تا چشمه‌ی حیات درون قلبش به قلیان بیوفته‌.

با قدم‌های شلخته و تند شده خودش رو به پسرک فراریش رسوند و به محض لمس تنش، امان نداد!
دست‌هاش و دور کمر اون حلقه کرد و با سرعت سرسام آوری برش گردوند.
مانند یک شکارچی ماهر که شکار خودش رو غافلگیر کرده، دام انداخت و لب‌های بازمونده‌ی اون آهوی گریزپا رو صید کرد.

ریزش بارون رو حس می‌کرد.
بارونی که نه از ابرهای آسمون، بلکه از دریچه‌های قلبش جاری شده بود.
لب‌های پسر چنان شیرین و دلپذیر بودند که احساس می‌کرد هیچ سعادتی بالاتر از این نصیبش نخواهد شد.

بهشت همونجا بود.
میون لب‌هایی که نم نمک همراهِ شکارچی شده بودند.
و دست‌هایی که با تردید دور گردنش پیچیدن تا در این بوسه‌ی دوست داشتنی شریک باشند.

تا جایی که نفس یاری می‌کرد ادامه داشت.
حرکت لب‌های بی‌قراری که روی هم می‌لغزیدند با اکراه و اجبار متوقف شد و برای گرفتن دمی از هوا فاصله‌ی کوتاهی ایجاد شد.

راجر بعد از کاشتن چند گل بوسه روی لب‌های پسری که حالا توی آغوشش آروم گرفته بود، پیشونی‌هاشون رو به هم تکیه داد و به چشم‌های بی نظیرش زل زد.
آبی‌های خوشرنگی که با دریایی از احساس بهش نگاه می‌کردند و نفسش رو می‌بریدن.

را- دوباره بزن توی صورتم!
هر چقدر می‌خوای بزن.
هر چیزی که می‌خوای بشکون
ولی بمون و بزار ببوسمت...
این عشق نیست لئو، هنوز اونقدر عاشقت نشدم که تموم قلبم و بهت بدم!
اما تمام توجهم مال توعه، و همه‌ی احترامم متعلقِ به تو
تو باعث میشی احساس کنم حالم خوبه
و یک چیز که از همه‌ی این‌ها مهم تره-

بوسه‌ی کوتاهی از روی لب‌های مسکوت لئو دزدید و حرفش رو کامل کرد.

را- شاید در آینده این تو باشی که باعث میشی از خیلی چیزها دست بکشم. چیزهایی که حتی فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی!
تو می‌تونی عزیزم...چشم‌هات این قول و به من دادن!

لئو احترام و علاقه رو خوب می‌فهمید و معنی این حرف‌ها رو درک می‌کرد.
اون هم فرد مقابلش رو دوست داشت و احساس می‌کرد این کمی بیشتر از علاقه‌‌‌ست.

می‌تونست امشب رو فراموش کنه؟
حالا که راجر رو بوسیده بود، حالا که هیجان ناشی از زندگی با اون رو حس کرده بود، حالا که توی آغوشش بود و اون ازش درخواست می‌کرد که بمونه و براش خونه بسازه، آیا می‌تونست همه‌ی این‌ها رو پس بزنه و به زندگی معمولی و خسته کننده‌ی خودش برگرده؟
از نظرش امکان نداشت.
قلبی که با شدت هر چه تمام تر می‌کوبید و لب‌هایی که اشتیاق بوسیده شدن توسط اون مرد رو داشتند که خلاف این رو ثابت می‌کردند.

Depend on it Where stories live. Discover now