را- میزاری برات توضیح بد-
قصد داشت میون اون بلبشو خودش رو توجیح و از آشفتگیِ پسر مقابل کم کنه اما این بار لیوانی درست از کنار گوشش گذشت و با برخورد با دیوار پشت سرش شکست و خردههاش روی جنارهی گلدون بیچارهی زین افتاد.
ل- چی و میخوای توضیح بدی؟
این که دوست داری با احساسات آدما بازی کنی؟
راجر لب پایینیش رو گاز گرفت و سعی کرد با احتیاط جلو بره.
هدف گیری لئو ولی این بار جواب داد و کوسن مبل درست به صورتش برخورد کرد.
اخمی از سر درد بینیش روی پیشونیش نقش بست و کلافه از وضعیت کمی صداش و بالا برد.
را- اون برای این بود که خودم و گول بزنم!
میخواستم به خودم ثابت کنم هیچ احساسی بهت ندارم ولی میبینی که این روش لعنتی جواب نداد و فقط یه حرکت احمقانه بود که حالا ازش پشیمونم!
لئو با اینکه دلش از حرفهایی که شنیده بود غنج میرفت و خواهان نزدیکی به اون مرد بود، ولی نمیتونست این رو قبول کنه!
هنوز هم حال بد اون شب و اشکهای معصومانهای که ریخته بود رو به یاد داشت و جدای از اون با اینکه به اون دختر حسادت میکرد، نمیخواست دل کسی رو بشکونه و دوست پسر کسی رو بدزده!
همین خواستن در کنار معضلاتی که پیش روش بود خشمگین و ناراحتش میکرد و حالا با خیال خودش میخواست مسبب این حال رو تنبیه کنه.
لیام به همراه زینی که با صدای شکستن ظروف بیدار شده بودند، با تعجب و چهرههای وحشت زده از پلهها پایین اومدند و راجر که سنگری بهتر از لیام پیدا نمیکرد، پشت اون مرد پناه گرفت.
را- باور کن هیچ علاقهای بین من و اون دختر وجود نداره لئو!
خود اون هم این موضوع رو میدونه.
من از هیچ کدومتون سواستفاده نکردم!
این فقط یه بازی مسخرهی بچگانه بود که به نفع هیچکس تمام نشد...
لئو آشفته بود و قلبش بیقرار.
توجیهات راجر داشت قانعش میکرد اما نمیخواست زود تسلیم بشه.
انگار قصد شکنجه داشت و عقب نشینی رو جایز نمیدونست.
ل- چرا فکر کردی با تموم اینها من قبولت میکنم؟!
فکر کردی لایق این هستی؟
تو یه پسر بچهی رو اعصاب و احمقی!
بعد از گفتن حرفش سمت حیاط پشتی راه افتاد و توجهی به نگاهِ شیفتهی راجر نکرد و اون مرد هم به جای تعلل، پشت سرش راه افتاد تا فرصت رو از دست نده.
زین که نمیفهمید چه چیزی در حال وقوعه و هنوز هم نسخ خواب نصفه و نیمهاش بود، با تعجب نگاهش رو بین در خونه و لیام گردوند و متوجه نشد که چطور توی هوا معلق موند و این لیام بود که با خندهی شیرینش نامزدش رو به اتاقشون برگردوند.
لیام به خوبی از علاقهی برادر کوچکترش به دوست صمیمیش که اون هم کم از برادر نبود آگاهی داشت و نمیتونست مانع این فرصت بشه.
ترجیح میداد در کنار زین بخوابه و بازخواست و توضیحات رو برای فردا بزاره.
YOU ARE READING
Depend on it
Fanfiction_ما روحهای بههم گره خوردهایم. Complete آنپاپ شده برای اینکه ادیت بشه و به زودی برمیگرده.
• 10 •
Start from the beginning
