را- اولین بار که دیدمت یه نوجوون کوچولو بودی که کوله پشتی قرمز رنگش از خودش بزرگتر به نظر میرسید!
انقدر به لیام شباهت داشتی که اگه فاصلهی سنی بیشتری داشتید میگفتم حتما باید پدرت باشه...
داشتی از مدرسه بر میگشتی خونه و سر راهت یه آبنبات چوبی آلبالویی بزرگ خریدی و یه دونه توت فرنگیش رو هم برداشتی تا اون و بدی به برادرت!
لئو از همین حالا هم متعجب بود.
چیزی که میشنید رو مثل یک خاطرهی کمرنگ به خاطر میآورد که حالا داشت با یادآوری اون روزها واضح و شفاف میشد.
را- نزدیکی اونجا یه باشگاه بوکس بود که عادت داشتم صبح تا ظهر توی سالنش تمرین کنم
همین باعث شد تا اتفاقی دیدمت اما خب این فقط برای بار اول بود!
دفعات بعد این خودم بودم که بعد از تموم شدن تمریناتم یه ربع توی ماشین صبر میکردم تا از اونجا رد بشی!
دیدنت فقط زیادی جالب و سرگردم کننده به نظر میرسید!
مرور خاطراتی که زیاد هم ازشون نگذشته بود لبخند بزرگی روی لبهای پسر بزرگتر نشونده بود ولی، لئو هر چه که میگذشت متعجبتر میشد و نمیدونست که ته همهی اینها قراره به کجا ختم بشه.
انگار راجر قصد داشت گذشتهای که مربوط به خودشون میشد اما فقط خودش از یک سو اون رو به تماشا نشسته بود براش تعریف کنه.
- مدت زمان آشناییم با لیام به چهار سال میرسید اما تمام این چهار سال کافی بود تا مثل برادر قابل اعتماد و مهم باشه.
هم خون نبودیم ولی این مانع پیوند برادری نمیشد.
بیشتر از هر کسی توی دنیا بهش اعتماد داشتم و اون رو عضو خانوادم میدونستم.
با هم کار میکردیم و هر روز نزدیکتر میشدیم.
همین هم باعث شد زین رو ملاقات کنه-
نگاهش به اون خیلی فرق داشت و میتونستم متوجه بشم که چه چیزی در حال شکل گیری بین اونهاست و باید بگم ازش میترسیدم!
زین تنها فرد توی این دنیا بود که برای من باقی موند و اینکه به هر دلیلی از من دور بشه آزارم میداد...
اما اون مرد که ازش حرف میزنم لیام بود.
کسی که نه تنها خانوادم رو ازم نگرفت، بلکه بزرگترش هم کرد!
لئو هم حالا لبخند میزد.
شنیدن این داستان از زبون اون مرد جوان و فهمیدن اینکه اون هم ترسی که خودش تجربه کرد رو از سر گذرونده، فقط باعث میشد احساس نزدیکتری بهش داشته باشه.
- این روابط همهی ما رو به هم نزدیکتر کرد.
و من از فاصلهای ناچیز دیدمت!
تویی که زیبا بودی،
تویی که مهربون بودی، بیشتر از هرکسی که دیدم!
سرنوشت بود یا هر چیز دیگهای که اسمش رو میزاری، مهم نیست که چی صداش میزنی اما اون اتفاقات رو رقم زد تا به من نزدیکترت کنه!
و این فرق داشت لئو
چیزی که احساس میکردم تمام افکارم و از هم میپاشوند!
تا حالا هیچکس نتونسته بود اون احساس رو به من بده و قلبم و گرم نگه داره!
با اینکه دستهات از دستهام کوچکتر بودن اما نگهم میداشتن و نمیزاشتن سقوط کنم...
لبخند هات انقدر زیبا و روشن بودن که وقتی به تاریکی میرسیدم، با یادآوری اونها همه جا روشن میشد!
چشمهای من همهی اینها رو میدید و نمیتونست بهت خیره نشه...
نمیتونستم... نمیتونستم جلوی علاقهای که داشت شکل میگرفت رو بگیرم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Depend on it
Fanfic_ما روحهای بههم گره خوردهایم. Complete آنپاپ شده برای اینکه ادیت بشه و به زودی برمیگرده.
• 10 •
Começar do início
