ل- چرا متوجه نیستی که این‌ حرفا همشون از سر نگرانیه؟
تو وقتی که اون بیرون ایستاده بودم و صحنه‌ی وحشتناک تصادفت رو دیدم اونجا نبودی!
نمی‌دونی از فکر اینکه چه بلایی می‌تونست به سرت اومده باشه به چه حالی افتادم‌...
تو تنها دوست منی!
فکر کردی برام راحته که از دستت بد-

حرف‌هاش با فرو رفتن در آغوش گرمی قطع شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا دست‌هاش و بالا بیاره و متقابلا دور کمر راجر بپیچه.
سرش و به سینه‌ی محکمش تکیه داد و چشم‌هاش و بست‌.
نامحسوس نفس عمیقی کشید و بوی خوبِ عطرش رو به ریه‌هاش برد اما اون حس خوبِ لحظه‌ای که گرفتارش شده بود با جمله‌ای که از زبون راجر شنید بر باد رفت.

R- I gotta Ride or die!

اخم پررنگی میون ابروهای لئو جا گرفت و با صورت ناراضی خودش رو از بغل اون پسر بیرون کشید.

ل- کدوم احمقی این شعار و برای گروهتون انتخاب کرده؟!
منظورت چیه یا می‌رونم یا می‌میرم؟
فکر کردی همه چی به همین سادگیه؟!
اصلا به آدمایی که با چشم‌های نگران از بیرون نگاهت می‌کنن و منتظرتن فکر می‌کنی؟
تو اصلا فکر هم میکنی راجر مالیک؟!

هیچ ملایمتی توی چهره‌ی راجر پیدا نبود و همین لئو رو جری‌تر می‌کرد.
جوری به نظر می‌رسید که انگار واقعا اهمیت نمی‌ده در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد.
اینکه حتی کوچک‌ترین جایگاهی در زندگی این مرد نداره که بهش فکر کنه آزارش می‌داد و این چیزی نبود که بتونه تحملش کنه.

صدای آروم پسر بزرگتر بعد از چند ثانیه توجهش رو جلب کرد و نگاهش رو به اون تیله‌های عسلی‌ داد که برخلاف رنگشون انگار به تلخی زهر آغشته شده بودند.

را- هیچکس منتظر من نیست!
تو چند سالته؟! نوزده؟ آره.
دو ماه دیگه وارد بیست سالگی میشی و یک سال دیگه هم به تعداد سال‌هایی که زندگی کردی اضافه میشه.
می‌بینی؟! یک سال دیگه هم زندگی کردی.
احتمالا لیام هم کلی بغلت می‌کنه و باهات اون روز و جشن می‌گیره چون تو برادر مورد علاقه‌اش هستی.
شما اونجا شادین و این شادی واقعیتیه که برای هم رقم می‌زنین.
وقتی شبا دیر می‌کنی اون نگرانت میشه،
یا وقتی موقع وعده‌های غذایی نمی‌رسی برات کنار می‌زاره.
شما شب های کریسمس از هم هدیه می‌گیرین، درسته؟
شب‌های هالوین کاستوم انتخاب می‌کنین و خوش می‌گذرونین.
و همه‌ی اینا، همه‌ی این اتفاقا وجود دارن چون تو خانواده داری لئو!
یه خونه‌ی امن با آدمی که برات هر کاری می‌کنه.
چیزی که من ندارم!
اگه توی تصادف قبلی یا حتی قبل‌ترش بر اثر حادثه می‌مردم هیچ اتفاقی نمی‌افتاد!
احتمالا هم تیمی‌هام یه مراسم یاد بود برام می‌گرفتن و بعد از چند دقیقه سکوت برای کسی که یه روزی باهاشون وقت می‌گذروندن تموم می‌شد.
و زین، تو فکر کردی بهش فکر نمی‌کنم؟
تموم زندگیم دنبال این بودم که اون برخلاف من و عقیده‌هام زندگی کنه.
خوشحالم که الان لااقل لیام رو داره؛
کسی که دوسش داره، کسی که برخلاف من برای اون یه خانواده‌ی امن و دوست داشتنی ساخته!
با این حال من هستم، مسابقه می‌دم چون اون جا و با اون سرعت مالِ خودمم!
نه برای تیمم، نه زین و خونه‌ای که چند سالیه ویران شده.
برای من گذر زمان و سال‌ها برخلاف چیزیه که تو باهاش سر و کار داری.
بر خلاف همه هر سالی که برای من می‌گذره، به تعداد سال‌هایی که زندگی نکردم اضافه می‌شه!

Depend on it Where stories live. Discover now