ر- ساعتِ نُه بیدار شدم چون بهم قول دادی صبح زود که بیدار بشم میبریم پیش زینی و عمو لیام
اما وقتی از اتاقم اومدم بیرون عمو زین اینجا بود!
لئو همونطور که به دیشب و چیزهای مبهمی که ازش توی ذهنش باقی مونده بود فکر میکرد، به دنبال ربدوشامبرش گشت که تنش رو بپوشونه.
ل- زین اینجاست؟!
اونا که دیروز برای قرار آخر هفتمون به ویلای خارج از شهر رفتن و قرار بود ما هم-
صحنههای دیشب و بیهوش شدنش پشت فرمون ماشین که توی سرش واضح شد، حرفش و قطع کرد به دیوار روبهرویی خیره موند.
پسر کوچیکتر کمی پدرش و تکون داد و پاش و به زمین کوبید.
ر- بذار حرفم و تموم کنم دیگه...اون که عمو نیست!
لئو بی توجه به غر زدنهای ریز پسرش، سعی کرد هشدارهای شدید توی ذهنش و نادیده بگیره.
ل- اون...اون روی گردنش یه خالکوبی شبیه به عقاب داره؟!
رئو سرش و به تائید حرف پدرش تکون داد و لئو با استرسی که کل وجودش و در بر گرفته بود سمت در اتاق رفت.
ل- همینجا بمون و از اتاق بیرون نیا!
پسر بچه که از کارهای پدرش سر در نمیآورد، باز هم تائید کرد و حتی یادش رفت به اون مرد یادآوری کنه قبل از بیرون رفتن از اتاق، روی باکسری که تنها پوشش تنشه لباسی بپوشه.
لئو با قدمهای بلند خودش و به سالن خونه رسوند و نگاهش رو دورتادور اونجا گردوند.
وقتی چشمش به قامت آشنایی که پشت بهش روبهروی پنجره ایستاده بود افتاد، به یکباره ضعفی سرتاپاش و فرا گرفت و به کانترِ کنار دستش چنگ انداخت تا از افتادن جلوگیری کنه.
مرد غریبه با شنیدن صدای پای لئو از حضورش مطلع شده بود.
پس به آرومی روش و برگردوند و نگاهش رو به نگاه اون دوخت.
مثل همیشه سیگار دست ساز مخصوصش رو بین انگشتهاش داشت، با چشمهایی که رگههای سرخ به وضوح در اونها خودنمایی میکردن به لئو زل زد.
به نظر میرسید سرخی چشمهاش حاصل از کشیدن جوینت باشه.
شاید هم در پی بیخوابی به وجود اومده بود!
لئو پاهای بی جونش و حرکت داد تا خودش و روی اولین کاناپهای که نزدیکش قرار داشت برسونه.
اشکهایی که به سرعت توی چشمهاش جمع شده بودن ابدا تحت اختیار خودش نبود.
احساس غم و ناراحتی و خشم و دلتنگی با تموم قوا در وجودش جولون میداد و همهی این احساسات در کنار هم داشتن گیجش میکردن.
گرمای آشنای اون دستها رو که روی بدنش احساس کرد، بالاخره اشکهای سرکش راه خودشون و در پیش گرفتن و روی گونههاش جاری شدن.
لبهاش و به زحمت از هم فاصله داد تا با صدایی که به زور به گوش خودش میرسید، به مردی که با همون نگاه عجیب همیشگی بهش زل زده بود چیزی بگه.
ESTÁS LEYENDO
Depend on it
Fanfiction_ما روحهای بههم گره خوردهایم. Complete آنپاپ شده برای اینکه ادیت بشه و به زودی برمیگرده.
