part 5 .نجاتم بده

Start from the beginning
                                    

دیگه بیشتر از اون نتونست بخونه...
دستشو جلو دهنش نگه داشته بود و هق هق میکرد برگه که تقریبا تو دستش پاره و مچاله شده بود، روی زمین افتاد و پسر برای اینکه صدای گریه بلندشو خفه کنه مشتاشو پشته سرهم رویه اون میزه آهنی فرود می اورد...
+لعنتی...لعنتی... لعنتی چجوری همه این اتفاقا افتاد و من حتی متوجهش نبودم؟

***

+جیمین؟! منظورت چیه که یکی دوساله تهیونگو میدیدی و خبر داشتی که اوضاعش اینجوریه و حتی یه کلمه فاکی به من چیزی نگفتی!!

-میخواستی چیکار کنی مثلا؟ جلوی بیماریشو بگیری؟ اون حتی منو نمیشناسه و به همین بهونه ایم که بهش نزدیک شدم به زور میاد منو ببینه ...

+اما میتونستی حداقل بگی.. همه اینا تقصیر منه .

-چیو میخواستی بدونی جونگکوک..؟ از وقتی من یادمه تو همش تو ماموریت بودی و درگیر کاراتی اجراهای منم با هزار تا زور و التماس میای میبینی و درضمن اصلا فکر نمیکردم همیچین موضوعی یادت مونده باشه فکر میکردم برات یه هم مدرسه ایه نه بیشتر و جفتمون میدونیم اتفاقی که افتاد یه تصادف بود و دوتاتون اون لحظه میخواستین جون همو نجات بدید پس بحثی نمیمونه و اینکه اوضاع مثله چیزایی ک تو اون پرونده خوندی نیست تهیونگ خیلی حالش بهتره .. پس نمیخواد بیخود عذاب وجدان داشته باشی ،راستی...
اصلا تهیونگو از کجا پیدا کردی و این چیزارو از کجا فهمیدی؟

+مأمور پرونده ای هستم که طرفمون یه روانشناسه البته بهتره بگم یه دراگ دیلره حرفه ایه در غالبه یک روانشناس و حدس بزن چی تهیونگ مریضشه!

-یعنی از همون روان گردنا هم تهیونگ مصرف میکرده؟!!

+قطعا دارم میرم اونجا که همین چیزارو بفهمم.

-اها دیدی حتی بعده این همه سالم بخاطر کارت به فکر این افتادی و فهمیدی که چی به سر اون پسر بیچاره اومد نه بخاطر عذاب وجدانت.

+وای لطفا خفه شو جیمین تو طرف کی هستی؟

-مطمئنی اگر ببینتت نمیشناستت؟اگه خاطراتش برگردن یهویی میخوای چیکار کنی؟

+واقعا نمیدونم. فقط میدونم بخاطر گندی ک تو کمپانی زدم باید حتما این مأموریتو برم...

-چه مدت قراره بمونی؟

+تا هروقت که بتونم جیون و کسی که بهش وصله رو دستگیر کنم.

***
زمانه حال:

موقعی که صدای گریه های تهیونگو میشنید نمیتونست هیچکاری کنه و این کلافه و عصبی ترش میکرد دستی به صورتش کشید و ایرپادشو خاموش کرد بیشتر از اون نمیتونست به یه سوهانه روح گوش بده به چیزی که هر ثانیه بهش یادآوری میکرد که تقصیر اونه...

برگشت به سمت آشپزخونه و سفارشات و برداشت و برد سمته میزه مربوط بهشون نیم ساعتی به همین کار مشغول بود که با حس کشیده شدن لباسش به طرفی سمتش برگشت و دید دختری با موها و صورت ارایش شده و کوتاه و باز ترین لباس های ممکن با لبخند بهش خیره شده ..
خدا میدونست که جونگکوک توی این مدتی ک مجبور بود برا محکم کردنه جایه پاش تو اون رستوران با اینا لاس بزنه چه عذابی رو تحمل میکرد.

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪Where stories live. Discover now