دیگه بیشتر از اون نتونست بخونه...
دستشو جلو دهنش نگه داشته بود و هق هق میکرد برگه که تقریبا تو دستش پاره و مچاله شده بود، روی زمین افتاد و پسر برای اینکه صدای گریه بلندشو خفه کنه مشتاشو پشته سرهم رویه اون میزه آهنی فرود می اورد...
+لعنتی...لعنتی... لعنتی چجوری همه این اتفاقا افتاد و من حتی متوجهش نبودم؟***
+جیمین؟! منظورت چیه که یکی دوساله تهیونگو میدیدی و خبر داشتی که اوضاعش اینجوریه و حتی یه کلمه فاکی به من چیزی نگفتی!!
-میخواستی چیکار کنی مثلا؟ جلوی بیماریشو بگیری؟ اون حتی منو نمیشناسه و به همین بهونه ایم که بهش نزدیک شدم به زور میاد منو ببینه ...
+اما میتونستی حداقل بگی.. همه اینا تقصیر منه .
-چیو میخواستی بدونی جونگکوک..؟ از وقتی من یادمه تو همش تو ماموریت بودی و درگیر کاراتی اجراهای منم با هزار تا زور و التماس میای میبینی و درضمن اصلا فکر نمیکردم همیچین موضوعی یادت مونده باشه فکر میکردم برات یه هم مدرسه ایه نه بیشتر و جفتمون میدونیم اتفاقی که افتاد یه تصادف بود و دوتاتون اون لحظه میخواستین جون همو نجات بدید پس بحثی نمیمونه و اینکه اوضاع مثله چیزایی ک تو اون پرونده خوندی نیست تهیونگ خیلی حالش بهتره .. پس نمیخواد بیخود عذاب وجدان داشته باشی ،راستی...
اصلا تهیونگو از کجا پیدا کردی و این چیزارو از کجا فهمیدی؟+مأمور پرونده ای هستم که طرفمون یه روانشناسه البته بهتره بگم یه دراگ دیلره حرفه ایه در غالبه یک روانشناس و حدس بزن چی تهیونگ مریضشه!
-یعنی از همون روان گردنا هم تهیونگ مصرف میکرده؟!!
+قطعا دارم میرم اونجا که همین چیزارو بفهمم.
-اها دیدی حتی بعده این همه سالم بخاطر کارت به فکر این افتادی و فهمیدی که چی به سر اون پسر بیچاره اومد نه بخاطر عذاب وجدانت.
+وای لطفا خفه شو جیمین تو طرف کی هستی؟
-مطمئنی اگر ببینتت نمیشناستت؟اگه خاطراتش برگردن یهویی میخوای چیکار کنی؟
+واقعا نمیدونم. فقط میدونم بخاطر گندی ک تو کمپانی زدم باید حتما این مأموریتو برم...
-چه مدت قراره بمونی؟
+تا هروقت که بتونم جیون و کسی که بهش وصله رو دستگیر کنم.
***
زمانه حال:موقعی که صدای گریه های تهیونگو میشنید نمیتونست هیچکاری کنه و این کلافه و عصبی ترش میکرد دستی به صورتش کشید و ایرپادشو خاموش کرد بیشتر از اون نمیتونست به یه سوهانه روح گوش بده به چیزی که هر ثانیه بهش یادآوری میکرد که تقصیر اونه...
برگشت به سمت آشپزخونه و سفارشات و برداشت و برد سمته میزه مربوط بهشون نیم ساعتی به همین کار مشغول بود که با حس کشیده شدن لباسش به طرفی سمتش برگشت و دید دختری با موها و صورت ارایش شده و کوتاه و باز ترین لباس های ممکن با لبخند بهش خیره شده ..
خدا میدونست که جونگکوک توی این مدتی ک مجبور بود برا محکم کردنه جایه پاش تو اون رستوران با اینا لاس بزنه چه عذابی رو تحمل میکرد.
YOU ARE READING
𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪
Fanfictionدژاوو (پیش از این دیده شده) کاپل:ورس( ویکوک ، کوکوی)، یونمین ژانر: ماجراجویی، انگست، رمنس،جنایی،اکشن، روانشناختی،اسمات برشی از داستان: -و میدونی چیه ؟ تو منو تو شرایطی گذاشتی که خیلی یهویی به خودم اومدم و دیدم گیر کردم بینه اینکه بخوام منتظرت بمونم...
part 5 .نجاتم بده
Start from the beginning