part 2 گُلِ فراموشم نکن

शुरू से प्रारंभ करें:
                                    

از هوای سرد نفرت دارم و حدس بزن چی؟
حتی الان که وسطه تابستونیم هم سردمه همیشه عینه یه مجسمه ی یخی همه جای بدنم یخه انگار هرچیزی ک تو این دنیا ازش متنفرم بامن گنجونده شده تو یه کالبد ..

نشستم توی ایستگاه منتظره اتوبوس و چند دقیقه ای بعد خودمو جلوی ساختمونه نسبتا بلندی که مطبه پارک جیون توش بود پیدا کردم دوباره کلاهه سوییشرتمو گذاشتم و رفتم سمته اسانسور خداروشکر زیاد شلوغ نبود
دکمه طبقه 5 رو فشار دادم و صدای رو اعصابه اهنگه اسانسور به بدتر شدنه سردردم چنگ میزد
تا در باز شد فورا زدم بیرون و جلوی در اتاق 220 وایسادم زنگ رو فشار دادم و منتظر شدم
نگاهی سرسری به تابلوی دره اتاق انداختم تا الان بارها خونده بودمش انگار دیگه فوتنو کلمات تو ذهنم هک شده بودن :
''روانشناس پارک جی وون''
در باز شد و چهره همونی ک داشتم اسمشو میخوندم تو چهارچوب در ظاهر شد مثل عادت همیشگیش عینکشو با انگشته اشارش عقب داد و با تعجب گفت:

-هی تهیونگ شی! اینجا چیکار می‌کنی؟ مدتی هست ندیدمت..
سرمو کمی خم کردم و سلامی زیرلب گفتم
با کمی مکث انگار متوجه شده باشه که میخوام برم تو گفت:

-هی من که بهت گفتم قبل از قرارامون باهام تماس بگیر الان کسی اینجاست میتونی منتظر بمونی؟
سرمو تکون دادمو راهمو کج کردم به سمته صندلیای تو راهرو که روش بشینم اونم رفت داخل و درو بست...

حدود ربع ساعتی سرمو تکیه داده بودم به دیواره پشت صندلیا و اهنگ گوش میدادم تا که بالاخره در اتاق باز شدو زنی با سرو وضع خیلی داغون و نامناسبی هل شده و به سرعت از اونجا خارج شد همینجور که به رده رفتنش نگاه میکردم جیون گفت:
-بیا تو تهیونگ شی . ببخشید ک منتظر موندی بشین راحت باش
خب بگو ببینم اوضاعت چطوره؟ چیزی شده که سر زده اومدی اینجا؟؟

با اینکه عادت داشتم باهاش حرف بزنم اما انگار الان که باز حرف از سی وو بود زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم..

-خب به هرحال تا صبح که قرار نیست طولش بدی بگو ببینم چی شده؟
همه زور و توانمو جمع کردم و مستقیم رفتم سر اصله مطلب و گفتم:
+دوباره دیدمش..
پارک کلافه دستی به صورتش کشید و از پشته میزش اومد بیرون و رو به روم نشست و گفت:

-منظورت چیه ؟ دوباره؟ چجوری ؟ درست توضیح بده ببینم

+ایندفعه توهم نبود.
-تهیونگ داری باهام شوخی میکنی؟ بعده سه سال برگشتی سر خونه اولت؟

یاده روزای اولی افتادم که پارک جیون رو می‌دیدم
مثله همه ی ادمای اطرافم سعی داشتم اون روهم قانع کنم ک ادمی ک باهاش دوستم یه توهم نیست و وجود خارجی داره..
و همیشه حرفایی مثله:
این دفعه حسش کردم
ایندفعه واقعا واقعی بود
ایندفعه توهم نبود
مطمئنم شنیدم صداشو ،
رو میزدم و میخواستم همه باور کنن تا اینکه یه روز جیون از پشته گلدونه بزرگه تو اتاقش یه دوربینه ایستاده رو جابه جا کرد و اورد جلوم گذاشت و گفت:
-مگه نمیگی واقعیه؟ اگه اینطوره دوربین باید تصویر''سی وو'' روهم ضبط کرده باشه اینطور نیست؟
و بعد دوربین و دراورد و جلوی چشمام گرفت و فیلمی ک توی تمام دو سه جلساتی ک همو دیده بودیم رو گذاشت رو دور تند و من خودمو میدیدم ک دارم به هوا و یه مبله خالی اشاره میکنم و باهاش حرف میزنم و سعی دارم بفهمونم ک یکی واقعا اونجاست..
خودمم تعجب میکردم ولی نمیتونستم بزنم زیر چیزایی ک میدیدم منو سی وو حتی باهم بسکتبالم بازی میکردیم،غذا میخوردیم،اهنگ میخوندیم...چجوری؟ اصلا امکان نداشت!
دوربینو داد به دستمو پشتشو بمن کردو رفت سمته میزش دستاشو زیر چونش گره زد و گفت:
-تو همه ی این مدت داشتی توسط خودت گول میخوردی تهیونگ شی .!
بیماره مبتلا به اسکیزوفرنی قادر به درک وقایع یا اتفاقاتی هست که تنها در دنیای خودش واقعیت خارجی داره. این موارد می تونه در قالب موجوداتی بکار بره که بیمار اعتقاد داره دارای حس بینایی، شنوایی، چشایی یا لامسه هستند و برای تو این موجود یک انسانه که اتفاقا باهاش دوست هم شدی و تا جایی ک من میبینم و تشخیص میدم حتی داری بهش علاقه مند هم میشی. این توهمات هیچکدوم واقعیت خارجی ندارن و در واقع ذهنت داره تو رو فریب می ده.
منم با عصبانیت میگفتم که من مریض نیستم و باید مزخرف گفتن راجبه من و سی وو رو تموم کنه
با یادآوری اون روزا هیچ حالم بهتر نشد احساس میکردم یه احمقه به تمام معنام...

𝙙𝙚𝙟𝙖 𝙫𝙪जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें