Chapter 19

34 10 0
                                    

Sehun: WHEN WE KNOW OURSELVES, WE WILL SUCCEED
luhan: WE WERE BORN TO STRUGGLE.. TO REST IS DEATH FOR US

ابر های غلیظ در آسمان شب حرکت میکردند و جلوی تابش مستقیم نور ماهی که اون شب کامل تر از همیشه میدرخشید، رو میگرفتند. تاریکی همه جارو فرا گرفته بود اما آسمون به خاطر ابرها ، شبیه ی هاله ی توری سفید روی تاریکی مطلق بود. نور افکن ها و لامپ های نئونی بخش های مختلف قصر هم، نمیتونست حال عجیب اون شب رو بهبود ببخشه و این درحالی بود که سهون همراه لوهان، از کنار دیوار های بلند و ستون ها عبور میکردند و هر از گاهی به خاطر گشت های شبانه، پشت آبنماها و گلدون های بزرگ و ستون های مختلف، مخفی میشدند. سعی میکردند از محل هایی که تاریکی غالب بود حرکت کنند و حتی سایه ای از خودشون روی زمین نیوفته.. تا از گزند دوربین های نقاط مختلف در امان باشند. لوهان در حالی که پشت ستونی قرار گرفته بود و سرک میکشید، گفت
+ تو از کجا میدونی که این مسیری که میریم درسته؟
سهون در حالی که جلوتر از لوهان بود، برگشت و مچ دست لوهان رو گرفت و محکم پشت ستون کشید
- گفتم بهم اعتماد کن
مچ دستش رو از بین انگشت های کشیده ی سهون بیرون کشید و کنار رفت و گفت
+ تا جواب این سوالمو ندی.. تکون نمیخورم!
چشم های سهون با اومدن گشت جدید گرد شد و فورا مچ لوهان رو کشید و پشت یکی از ستون ها و به سمت خودش هدایت کرد به طوری که عملا لوهان توی بغلش جاگرفته بود. چشم های لوهان به خاطر حرکت ناگهانی که سهون کرده بود به شدت گرد شد و ناخواسته سکسکه کرد. همین صدای کوچیک کافی بود تا اون نگهبانان علاف رو برای دقایقی موندن اونجا، تشویق کنه
= هی.. تو صدایی نشنیدی؟
لوهان با شنیدن صدای نگهبان، فورا دستش رو روی دهنش گذاشت و به چشم های سیون که حالا روش قفل بود، نگاه کرد و با دیدن اون چشم ها و چهره در اون فاصله، دوباره صدای سکسکه اش از بین لب های جفت شده اش، به صورت خفیف، خارج شد. سهون فورا دستش رو روی دست لوهان که روی دهنش بود، گذاشت و با دست دیگه اش بیشتر کمر لوهان رو که حالا در حصار انگشتاش بود، به خودش فشار داد. نگاهش رو از لوهان گرفت و به آرومی سمت نگهبانا انداخت و کمی سرش رو کج کرد و امیدوار بود کسی صدای لوهان رو نشنیده باشه..
نگهبان دیگه در حالی که با چشم های ریز اطراف رو نگاه میکرد گفت
× شنیدم..
گفت و گوی نگهبان ها قطع شد و هر یک در حالی که به طرفی میرفتند دنبال سر نخی احتمالی بودند. با دور شدنشون، سهون دستش رو از روی دست لوهان پایین آورد و لوهان درحالی که به عقب حرکت میکرد، از سهون فاصله گرفت و گفت
+ تو... الان...
سهون درحالی که مچ لوهان رو با انگشت های کشیده اش گرفته بود، گفت
- باید سریعتر بریم‌...
لوهان فورا مچ دستش رو از دست سهون بیرون کشید و گفت
+ تا جوابمو ندی.. تکون نمیخورم!
- لوهان گیر میوفتیم!
ابروهاش رو بالا برد و دست هاش رو جلوش قفل کرد و دست به سینه جلوی سهون ایستاد. سهون با استرس به نگهبان هایی که در نزدیکیشون در حال جست و جو بودند نگاه کرد و گفت
- تو دیوانه ای!
+ تو حتی از مرزت فراتر رفتی و من هیچی نگفتم!
- وای لوهان
+ خب.. جوابم؟
به یکباره جلو اومد و خواست بازوی لوهان رو بگیره که لوهان به سرعت عقب کشید. هیچ راهی نبود که اون پسر رو متوجه شرایط کنه.. قطعا اگه گیر میوفتادند همه چیز برای سهون تموم بود..با تموم قدرت لوهان رو کشید و لحظاتی بعد از اون محوطه رد شد و وارد قطعه ای از باغ های قصر شد. نور مهتاب حالا به طور مستقیمی روی اون ها رصد داشت و لوهان با حرص و ضربه ی محکمی که به پهلوی سیون زد، خودش رو از دستش راحت کرد و با صدای به نسبت بلندی به سیون گفت
+ من همین الان جواب میخوام
سهون میتونست گرمایی رو از زیر گوشاش حس کنه که داشت توی بدنش میخزید و پخش میشد و هر لحظه رگهاش از خشم و حرص برجسته تر میشد.
- ما باید سالم از اینجا خارج شیم!
لحن سیون محکم بود.. صدای دو رگه و بمش داشت مثل اهرمی عمل میکرد که لوهان رو مجبور کنه بهش گوش بده.. قدمی به سمت لوهان برداشت و لوهان قدمی به عقب برداشت
- و نباید هیچکس مارو ببینه!
نور مهتاب صورت سهون رو به شدت روشن کرده بود و چشم های مشکیش برق عجیبی داشت.. چشم هایی که لوهان توش شعله هایی از آتش رو میدید.. آتش همه جارو فرا میگرفت و پیش میرفت.. ستون های بلند که از دوده به رنگ سیاه در میومد و درختان سر به فلک کشیده که در طمع آتش، میسوختند.. مشامش از بوی چوب سوخته پر شده بود.. صدای تیر اندازی حتی گوشاش رو حرکت داد.. اون چی بود.. چی بود...
+ تو... مشکلت چیه؟... سیون؟
نفس های سهون عمیق تر میشد و قدم دیگه ای به سمت لوهان میخکوب برداشت.. انگار چیزی داشت اون رو به سمت اون الف میکشید.. چیزی که هر چقدر نزدیکتر میشد بیشتر و بیشتر حسش میکرد..
سرمایی دلپذیر اون رو فرامیخوند.. سرمایی برای خاموشی عطش خشمی کهن.. سرمایی از جنس تولدی پاییزی..
دستش رو به شونه ی لوهان رسوند و در دریای نگاه لوهان غرق شد.. هوای مه آلود..صدای آواز و نسیمی گرم.. بوی شیرین و دل انگیز.. دریایی خشمگین.. همه.. فقط در نگاهش مخفی بود؟
قدم بعدی سهون مساوی بود با هم نفس شدنشون..
توی تیکه های عسلی لوهان نگاه میکرد و در هاله ای گیر کرده بود.. صورتش رو نزدیکتر برد..
توی اون چشم ها داشت چیزهایی رو میدید.. چیز هایی آشنا.. انگار که پرده ای از افکارش مقابل چشماش بود..
چشم های مشکی سهون حالا که به لوهان نزدیکتر شده بود.. پرده هایی رو که داشت میسوخت نشون میداد.. حاضر بود قسم بخوره رایحه ای سرد رو حس میکنه که با بوی چوب سوخته مخلوط شده.. ذهنش هر لحظه داشت خاموش میشد که صدایی از ته ذهنش فریاد کشید.. لوهاان... لووو.. هاااااان!...
و همین صدای مزاحم برای بیدار شدن ذهن لوهان کافی بود.. اون صدا لوهان رو از هاله ی دورش بیرون کشید.. اجازه داد محیطش رو آنالیز کنه و فقط چند ثانیه گذشت تا متوجه شد الفای مقابلش داره به سمت لب هاش حرکت میکنه.. شکه شد اما ذهنش بیدار و بدنش آماده بود.. لوهان هیچ علاقه ای نداشت توی اون شرایط و با وجود اون ماه طلسم کننده.. دچار اشتباهی بشه و درامایی رو بین خودش و اون پسر به وجود بیاره پس دستش رو بالا آورد و نا مطمئن به صورت سهون کوبید. شدت ضربه ی لوهان به حدی بود که سهون دو متر به عقب رفت و انگار که از خواب پریده باشه دستش رو روی گونه اش گذاشت و با چشمانی که حالا گردتر از همیشه بود به لوهان نگاه کرد.. صدای رسای لوهان در فضا پخش شد
+ اینطور میخوای سالم از اینجا خارج شیم؟...
سهون بعد از چند بار پلک زدن، سرش رو برگردوند و بدون حرفی، مسیری رو پیش گرفت.. صدای غر زدن های لوهان از پشت به گوشش میرسید و در حقیقت سهون داشت از روبرو شدن با لوهان فرار میکرد.. ذهنش مدام به چند لحظه ی پیش میرفت و فکر میکرد که چه اتفاقی براش افتاده بود.. شبیه یه طلسم بود.. چیزی که سهون هر چقدر فکر میکرد نمیتونست براش جوابی پیدا کنه.. شاید هوسش بود.. درسته... هوسش بود.. سهون تا اون لحظه با افراد زیادی خودش رو سرگرم کرده بود و داشت همون کارو میکرد.. اما مسئله ای وجود داشت.. سهون از لوهان خوشش نمیومد..اون حتی تایپ ایده آلش هم نبود.. و حتی اگر اسم کاری که پیش گرفته بود رو هوس میگذاشت.. چرا هیچ حس شهوتی پرش نکرده بود؟.. اون حسی که اون لحظه داشت چیزی نبود که بتونه ساده ازش عبور کنه.. اون چیزی رو دیده بود که انگار به خودش تعلق داشت ...
از فکری که از ذهنش گذشت به یکباره درجا ایستاد و لوهان هم که پشت سرش بود محکم به شونه هاش برخورد کرد و صدای معترضش بلند شد
+ یااااا... اوه سیون.. هیچ معلوم هست چه مرگته؟..
نگاهش رو سمت لوهان چرخوند بعد از چند بار پلک زدن نگاهش رو دزدید.. نگاه کرد و چیزی حس نکرد... یعنی فقط اون لحظه بود؟
لوهان کلافه دستش رو لای موهاش فرو برد و بعد از باز کردن مچ آستینش و تا زدن آستینش با مشت به بازوی سیون کوبید
+ هی.. روح دیدی؟.. یهو یه طور شدی... الانم یه طور دیگه ای... دستم میندازی؟..
سرش رو به دو طرف چرخوند و با حالت مسخره ای گفت
+ دوربین مخفی هم که نیست...
- ازم فاصله بگیر!
چشم های لوهان به شدت گرد شد.. تا چند لحظه ی پیش سیون بود که پاش رو از حدش فراتر گذاشته بود.. اون بغلش کرده بود و حتی داشت ازش لب میگرفت و مشخص هم نبود برنامه ی لعنتی بعدیش چیه... اما الان جوری حرف میزد انگار لوهان آویزونش شده بود!
+ خدای من.. تو دیگه چه گوهی هستی..
سرش رو سمت لوهان چرخوند و با مشت به در مخفی که نزدیکش بود، کوبید و در باز شد. درحالی که دندون هاش رو بهم میفشورد.. از میون دندون های چفت شده اش گفت
- گوهی که تو رو نجات داد!
لوهان به سمت در رفت و گفت
+ بعد اینکه مسئله ی بودنم توی لیست مشخص بشه.. اول از اون سویت میرم.. ترجیح میدم با توی عوضی هوس باز که ادا در میاری و میگی بهم نزدیک نشین.. یه جا زندگی نکنم!!!!
لوهان به سرعت از در رد شد و اونقدر سریع از اونجا دور شد که سهون قسم هم میخورد که لحظه ای پیش لوهان رو اونجا دیده.. احدی باور نمیکرد.
در رو به آرومی بست و دیوار کشویی رو کشید. با قدم های درمونده و حالی گیج از پله های زیر دیوار عبور کرد و بعد از رد شدن از دالانی که لحظاتی پیش عبور کرده بودند، وارد اتاقک آبیاری شد و بعد از رد شدن از اونجا.. خودش رو مقابل آب نمای بزرگ قصر پیدا کرد. اونقدر ذهنش دنبال چراها گشته بود که نفهمیده بود اینهمه راه پیچ در پیچ رو چطور رد شده.. شاید بر حسب عادت.. سهون بارها و بارها از اونجا فرار کرده بود.. فراری موفق..
لبه ی سکویی نشست و به تصویر لرزان ماهی که توی آب رو روشن کرده بود، خیره شد. باید بیشتر فکر میکرد.. اون چی بود.. چی بود...
اما انگار زیاد فرصتی بهش داده نشد چرا که صدایی سکوت رو شکست و لحظاتی بعد صدای کشیده شدن خشاب ها توی سکوت به گوش رسید. نگاهش رو از آب برید و به کای که حالا با قدم های مقتدری به سهون نزدیک میشد، خیره شد
+ اوه سهون!
با نگاه سرد و خنثی ای که داشت به افراد همراه کای نگاه کرد
- چی تو رو به اینجا کشونده کای؟
کای مقابل سهون متوقف شد و در یک لحظه.. این دستش بود که روی گونه ی سهون جا خوش کرد. انگار کای تمام نفرتش رو توی انگشت ها و دستش جمع کرده بود
جوری که تک تک سلول های گونه ی سهون رو به آتیش بکشه اما جوری هم نباشه که بدن سهون ذره ای از جایی که ایستاده، جابجا بشه
ابروهاش کمی توی هم رفت و با نگاه تاریکش به چشم های کای نگاه کرد.. اون ها دشمن هم نبودند.. اما دوست هم نبودند.
+ امروز ناشناسی رو ملاقات کردی.. و ظاهرا اون فرد رو همراهت تا اینجا آوردی
تک خنده ی عصبی زد. گونه اش به شدت میسوخت اما خم به ابروش نمی آورد
- چی میگی؟
+ مشخصا دارم میگم شخصی رو مخفی کردی!
- مدرکت؟
دستش رو سمت مچش برد و بعد از انتخاب ایکنی از روی مچبندش، صفحه ی شفاف فتونی مقابل نگاهشون نقش بست
+ این دو تصویر تو رو با سایه ی یه فرد دیدن.. امواج هم تایید میکنن یه نفر با تو بوده.. قطعا بررسی بیشتر تایید میکنه که مولکول های رایحه ای هم وجود داره!
انگشتاش رو به کف دستش فشار داد و گفت
- زیادی به روابطم علاقمند شدی!
کای که از خونسردی سهون شاکی شده بود، اینبار به یقه ی اون چنگ زد و با صدای بلندی سر پسر فریاد کشید
+ نمیخوای توضیح بدی
- ضرورتی نمیبینم کیم کای!
+ پس دوست داری به جرم همکاری با نفوذی دستگیرت کنم؟
- نفوذی؟.. در مورد چی حرف میزنی!
کای با حرص یقه ی سهون رو گرفت و روی زمین هلش داد و ضرباتی رو حواله ی جسم سهون کرد. سهون درحالی که روی سنگ های باغ افتاد، با دستش ذره ای از شدت ضربه کم کرد .. اون دلیلی برای مقاومت مقابل کای نداشت و اونقدر گیج بود که ری اکشنی نداشته باشه..
کای با قدرت با پاش توی پهلوی سهون کوبید و پاش رو روی دست سهون که تکیه گاهش بود، قرار داد. هم زمان که پاشنه اش رو روی دست استخونی سهون فشار میداد، مشتی به طرف دیگه ی صورت سهون زد و باعث شد که قطرات خون از بینی سهون پایین بیاد
+ فکر کردی تونستی توی مسابقه دوم بشی.. حالا از پس من بر میای؟
- فکر کردم
+ نه.. تا اینجا فقط کیم جونگین بوده و از این به بعدم هست
با دستش فک سهون رو محکم گرفت و مانع کامل شدن جمله اش شد
+ شاید بقیه نتونن ازت حرف بکشن.. اما من.. کیم جونگین.. وارثی هستم که به توی نفرین شده رحم نمیکنم..

× هنوز زوده برای وارث بودن!
چشم های کای گرد شد و سهون سرش رو به سمت صدایی که به گوش رسید چرخوند. کای سرش رو برگردوند و به داهیون که انگار از آسمون افتاده بود نگاه کرد. برنامه داشت از این فرصت استفاده کنه و کلک سهون رو بکنه.. اما حضور داهیون در اونجا تمام معادلات رو بهم ریخت. با نگاه خشمگین به افرادش زل زد. چه کسی خبر رو به گوش داهیون رسونده بود؟..

داهیون با قدم های آروم و بی خیال به کای و سهون نزدیک شد. نگاهش روی چهره ی سهون که گوشه ی لبش پاره شده بود و از بینیش خون اومده بود، ثابت موند. شاید برادرش بد اقبال ترین فرد توی اون قصر بود که هدف مشت و لگد هر کسی میشد.. از مادرش تا جونگینی که حتی مدت ها خبر نداشت سهون زنده اس یا مرده...
× چطور جرعت میکنی اینکارو کنی؟
با خشم سر کای تشر زد و با نگاه جدی به چهره ی حرصی کای زل زد
× هیچ متوجهی با کی روبرو هستی؟
کای با پوزخندی گفت
+ البته.. برادر نفرین شده و منحوس تو... اسوانگ دارک فونشیو که دیر یا زود به زندانی که مستحقشه برده میشه!
× و تو هم به گوری برده میشی که برای تو ساخته شده!
+ مراقب حرفات باش
داهیون انگشت اشاره اش رو سمت کای گرفت و جوری کا داشت خط و نشون میکشید، گفت
× اینبار رو تو مراقب حرفات باش کیم جونگین!..
با دست کای رو به عقب هل داد و خم شد و بازوی سهون رو گرفت. به آرومی از روی زمین بلندش کرد و بدون توجه به نگاه پر از حرص کای، لباس سهون رو مرتب کرد و دستش رو روی بازوش کشید. با دستمالی که از توی جیب کت بلند کرمیش در آورده بود، رد خون زیر بینیش رو پاک کرد و گفت
× معاون یونگ به دیدنت میاد و به تموم سوالای مزخرفت جواب میده.. حق نداری تا مطلب مستندی نداری مزاحمش بشی
کای با فریاد بلندی گفت
+ اوه داهیون!!!!!!!
صدای کای داشت اعصاب داهیون رو بهم میریخت و داهیون سعی داشت به کای حمله ور نشه.. در حالی که سهون رو همراه خودش میکشید، نگاهی به کای کرد و گفت
- شما حتی تصویری واضحی ندارید که اون.. شاهزاده اوه سهونه.. اونوقت ...
لب هاش رو بهم فشار داد.. چقدر دوست داشت چند بند و مفصل و استخون رو از تن کای بکشه بیرون تا آروم بشه.. اما میدونست چندان موفق نیست پس به سرعت اونجا رو ترک کرد. کای در حالی که مشتش رو میفشورد دستش رو توی کتش برد و با اسلحه اش به سمت اولین کسی که نزدیکش بود شلیک کرد.. مرد نزدیکش درحالی که روی زانوهاش می افتاد دستش رو سمت سینه اش برد و چشماش رو به هم فشورد..تمامی افراد و نگهبان ها با ترس به کای و اسلحه ی خاص دستش نگاه کردند.. قطعا کای آروم نمیموند... .

...

صبح شده بود..مقابل درب بزرگ مرکز آموزشی ایستاده و منتظر بود تا شاید سرپرست گروهشون بیرون بیاد.. تقریبا این آخرین امیدش بود .. وقتی به سویت خودش و سیون رسید حتی نتونست کارت شناساییش رو پیدا کنه.. همه چیز غیرفعال شده بود و در سویت باز بود. حتی مدارکی که داشت رو هم در کمال ناباوری پیدا نکرد. حالا مطمئن بود کسی هست که نمیخواد آب خوش از گلوی لوهان پایین بره.. کسی که شاید نقشه های بدی هم کشیده بود. کم کم داشت از این انتظار خسته و نا امید میشد که به یکباره سرپرست رو دید. از سویت تا اونجا سه دست لباس عوض کرده بود تا دوربین های امنیتی ردش رو نگیرن و زمانی که به ووک نزدیک میشد مراقب بود صورتش توی دید واضحی نباشه.. نزدیکی سرپرست که شد با فاصله ازش قدم برمیداشت و با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد
+ سرپرست ووک.. لطفا همینطور که راهتون رو ادامه میدید بهم گوش کنید..
ووک با شنیدن صدای لوهان، ابروهاش بالا رفت اما با درخواست لوهان، متوجه نگرانی عجیب لوهان شد و به طور عادی مسیرش رو پیش گرفت و امیدوار بود در نقطه ای مناسب با لوهان رو در رو شه
- میشنوم لوهان
+ من متوجه شدم مدارکم گم شده و بعد متوجه شدم حتی اسمم از لیست مسابقه دهنده ها حذف شده
ووک با تعجب ایستاد و در حالی که دستش رو توی کتش کرد نگاهی بهت زده به لوهان انداخت و به سرعت راه افتاد
- امکان نداره اسم کسی که رد شده خود به خود حذف بشه
+ فکر میکنید کسی اطلاعات رو دستکاری کرده؟
- باید بررسی کنم.. اگه اسمت توی لیست نباشه حضورت غیرقانونی محسوب میشه و جونت در خطره
+ میتونید کمکم کنید؟
- حدود ۵۰۰ متر جلو تر بپیچ اولین بریدگی و بعد از ۲۰۰ متر وارد بریدگی بعدی شو.. قبل از رسیدن به انتهای مسیر .. سمت چپ یه کوچه ی بن بسته که انتهاش یه کافه ی قدیمیه.. یک ساعت دیگه همو میبینیم.. من باید برگردم و توی سیستم موارد رو بررسی کنم.. قابلیت ویرایش اطلاعات تا دو تا سه روز بازه.. خوش شانس باشی با خبرای خوش میام
لوهان سری تکون داد و وقتی ووک وارد مرکز فروشی در اون نزدیکی شد، مسیرش رو پیش گرفت و به سمت آدرسی که ووک داده بود حرکت کرد.. باید به محلی در اون نزدیکی میرفت و نباید مستقیما به اون کافه میرفت. ووک مرد خوبی بود اما اعتماد ۱۰۰ درصدی بهش درست نبود. قدم های سریع و بلندی برمیداشت و با دقت همه طرف رو میپایید. ذهنش سمت سیون رفت. اون پسره ی عوضی هوس رون.. شایدم اشتباه میکرد..نمیدونست چطور به مسئله نگاه کنه.. شاید میشد جور دیگه ای برداشت کرد و شاید نمیشد.. اون الان بیشتر به کمک نیاز داشت و چه میخواست باور کنه.. چه نه.. سیون یه بار نجاتش داده بود!

......

چانیول به کتابچه قدیمی که مقابلش بود نگاه میکرد.. خطوط پوشش کتاب پر از نقش و نگار های عجیب بود.. بخش هایی از برگه های کتاب.. آثاری از رد خون خشک شده رو داشت.. و چه کسی جز چان میدونست اسرار خاندان پارک با چه مصیبت هایی حفظ شدند.. و چان و خواهرش.. تنها بازمانده های این وقایع بودند. سرش رو برگردوند و به دختر نوجونی که سرش رو روی کتاب گذاشته بود و به خواب رفته بود، نگاه کرد. میان انگشت های باریکش، دسته ی عینکش خودنمایی میکرد.. اونقدر آروم خوابیده بود که چان دلش نمیومد اون رو بیدار کنه و ازش بخواد که به رخت خوابش بره.. لبخند محو و عمیقش رو ازش برید و به قاب های عکس روی میز و دیوار نگاه کرد.. پدر.. مادر.. پدربزرگ.. مادربزرگ.. خاله.. عمو.. دایی.. عمه.. و...
و چان.. شاهد مرگ تک تک اون ها بود.. عنوانش رو کنار گذاشت.. فقط به خاطر عشقی که به اون پسر داشت.. حاضر بود بمیره اما اون نه.. تصمیم گرفت فقط یه خواننده باشه.. با پیانوش آهنگ بسازه و دردش رو توی آهنگ هاش خالی کنه..
چان تا تونست دور شد.. خواست اینطور از خواهرش و اون حفاظت کنه.. سونارین.. هنوز هم از خون سیرآب نشده بود.. اون سیری ناپذیر بود!.. با دعوت نامه که حاوی تهدید بود اون رو به مسابقه ی اخیر کشوند.. برای به نمایش گذاشتن قدرت خودش و کیم جونگین.. فکر میکرد فقط کافیه نمایی از خودش ارائه بده.. مثل همیشه.. مهره ای برای سرگرمی..
دفترچه اش رو روی میز گذاشت.. بازش کرد و آروم آروم ورق زد..
وقتی به اون مسابقه رفت.. وقتی بار دیگه اون شیطان زیبا رو دید.. خشم وجودش رو فرا گرفت.. چان.. تنها شد.. و اون.. تنهاترین فرد دنیا کردش.. تلاش کرد تا اینبار دهن کجی کنه.. تا دیگه هیچوقت به اون قصره هزارتو دعوت نشه.. کاملا فراموش بشه.. برای چان اینطور بهتر بود..شاید اگه سهون رو نمیدید که به یکباره داشت همه چیزو برای اونا سخت میکرد.. برای چانیول..امنیت خودش.. خواهرش.. و شاید بکهیونی که ترکش کرد.. بیشتر تامین مهم بود. کسی نمیدونست اما بک.. از چان خواست که بهتره فراموشش کنه.. چان.. وانمود کردن رو خوب بلد بود. وانمود به فراموشی.. وانمود به خوشحالی.. وانمود پشت وانمود های بی نهایت..
دستش رو سمت عکس برد و توی دستش گرفت.. به اون عکس پنج نفره نگاه کرد.. دوران مدرسه.. شاید قشنگ ترین دورانی بود که پشت سر گذاشت و نفهمید چقدر ارزشمنده..
دستش رو روی گونه ی بکهیون کشید.. همه ی عکس های بک براش زنده بود.. براش گرم بود.. براش جادویی و التیام بخش بود.. و خودش.. نفسی بر نفس های سنگینش..
نگاهش روی تصویر اون پسر نزدیکش ثابت موند. لبخند میزد.. کم.. اما بود.. چان خیلی خوب سهون رو میشناخت.. اون.. پسر با احساسی بود.. مهربون و بخشنده بود. همیشه به فکر اکیپشون بود.. درست بود گاهی ترسناک میشد.. گاهی جوری بود که باور نمیکردی کوچکتر از همه اس.. انگار کسی بود که قرن ها توی اون سرزمین زندگی کرده بود.. و گاهی.. پسر بچه ای خسته و تنها بود که زیر میز ناهارخوری عمارت مخفی میشد یا توی کمد اشک میریخت..زمان برد تا فهمید اون بچه چقدر پاکه..و حالا.. وقتی دیدش.. چقدر بزرگ شده بود. دیگه قدش کوتاه نبود.. دیگه چشماش گرم نبود.. دیگه لبخندی نداشت.. دیگه..
به عکس دو پسر کنارش نگاه کرد.. اونا ...
لباش رو به هم فشار داد و عکس های بعدی رو توی دفترچه فشورد و محکم درش رو بست
سرش رو روی دست هاش، روی میز گذاشت و شونه هاش لرزید. برای اولین بار حس کرد بک و سهون رو هم از دست میده..
بک.. به خاطر جسارتش..
و سهون.. به خاطر شجاعتش..
قطره ی اشک از چشمش پایین خزید
سونارین.. سونارین... سونارین و هابک و همه ی اطرافیانش... اون ها.. هر کاری میکردند.. هر کاری..
سرش رو بالا آورد و با انگشتش، رد اشک روی صورتش رو پاک کرد. سالها بود با سهون حرف نزده بود.. باید فراموش میکرد چطور هیونگ صداش میکرد.. اما... چرا فراموش نکرده بود..

فلش بک
" به کتاب توی دستش با بی حوصلگی نگاه کرد که ناگهان چیزی به پشتش خورد و دو متر به جلو پرتاب شد. پسر کوتاه تر با موهای مشکی که بخشی از پیشونیش رو پوشونده بود، نفس نفس میزد و دستش رو به زانوش فشار میداد. میخواست تشر بزنه که یکی از دست های پسر بالا اومد و شیک یخی نی داری مقابلش قرار گرفت. پسر بعد از نفس تازه کردن سرش رو بلند کرد و به چان لبخند زد
- هیونــــــــگ... بیا.. اینم برای تو گرفتـــــــــممم
چشم های چان گرد شد.. از وقتی فهمیده بود سهون پسر آخر نفرین شده امپراطور سابقه.. ازش فاصله میگرفت چرا که از عواقبش میترسید.. سهون و پاقدم بدش برای همه شناخته شده بود و حتی چان بدیمنی اون پسر رو در جشن سالانه دیده بود..اما اون سهون لعنتی با وجود عقب کشیدن های چانیول، قصد نداشت ازش دست بکشه.. هنوز دنبالش میومد.. هنوز به فکرش بود.. هنوز هیونگ صداش میکرد.. هنوز لبخند میزد بهش.. چقدر احمق بود.. چقدر ساده بود.. چطور میگفتن پسر باهوشیه.. اون باید میفهمید که هیچ شاهزاده ای دوستش نداره و دوستش هم نیست.. هیچ کس از نسل خاندان های سلطنتی.. اون یه حماقت بزرگ بود..
برگشت و بدون حرفی راهش رو پیش گرفت.. نمیخواست دعواش کنه.. نمیخواست کسی باشه که دلش رو میشکنه.. ترجیح میداد کم کم یادش بره.. با پریدن پسر جلوش، یهو ایستاد و یه قدم عقب رفت
+ سـهوووون!
دستاش رو با حالت کیوت و احمقانه ای باز کرده بود
- من کلی دویدم تا زود اینو بهت بدم.. اونوقت تو بهم بی توجهی میکنی؟
+ از اینجا برو
- بگیرش
صداش رو بالا برد
+ واقعا احمقی یا خودتو به حماقت زدی سهون؟
نگاه سهون پرسشگرانه میچرخید.. انگار هیچ چیزی از حرف چان رو متوجه نشده بود
چان دستش رو جلو برد و کروات شل لباسش رو گرفت و سهون رو سمتش کشید
+ نمیخوام ببینمت..
- هیونگ..
+ به عنوان آخرین مکالمه و نصیحت بهت میگم.. هیچکدوم از افراد خاندان سلطنتی.. دوست تو نیستن!... اینقدر احمق و ساده لوح نباش.. اینقدر بچه نباش!
یقه ی پسری که انگار خشکش زده بود رو رها کرد و محکم به دستش زد و لیوان بزرگ شیک روی زمین افتاد و از کنارش رد شد. مسیرش رو ازش جدا کرده بود.. ترجیح داد اینطور باشه.. اما برای چند لحظه برگشت و به سهون که روی زانوهاش نشسته بود و داشت بقایای شیک رو به زحمت و با دستمال از روی زمین جمع میکرد، نگاه کرد.. قلبش لرزید.. اگه سهون موفق میشد زنده بمونه و خوب بزرگ بشه.. فرد خیلی قوی ای میشد..سرش رو برگردوند و ازش دور و دور تر شد و امیدوار بود هیچوقت دیگه باهاش رودرو نشه.. یا اونقدر کم ببینتش که چیزی ازش رو به خاطر نیاره ... "


از افکارش بیرون اومد..چطور میتونست دوباره ببینتش و ازش بخواد مراقب باشه.. باید بی خیال میبود.. اما چان.. اون نگاه خبیثانه ی سونارین در مسابقه رو خوب میشناخت.. چان.. یهویی پیدا شدن اون افراد عجیب رو توی قصر، بی دلیل نمیدونست.. چرا باید قبل خروج از قصر متوجه اون ها میشد.. شاید اگه نمیدید.. هیچوقت هم بهش فکر نمیکرد و هیچوقت نگران نمیشد..

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now