Chapter 16

21 7 0
                                    

Sehun: WHEN WE KNOW OURSELVES, WE WILL SUCCEED

Luhan: WE WERE BORN TO STRUGGLE.. TO REST IS DEATH FOR US

نور رو از پشت پلک هاش حس میکرد اما اونقدر پلکاش سنگینی میکرد که نمیخواست بازشون کنه.. خستگی عجیبی توی وجودش بود و درد.. سهون دردی رو توی قلبش حس میکرد و اون درد داشت با هر تپش توی رگ هاش حرکت میکرد.. نفس های دردناک و عمیقی میکشید.. صداهای آشنا به گوشش میرسید
+ چطور این اتفاق افتاد دوهیون!!!!!...
× نمیدونم بانو.. واقعا
+ چرا به هوش نمیاد.. دکتر که گفت هیچ مشکلی نداره
× به نظرتون باید عکس برداری دیگه انجام بدن؟
+ اگه به هوش نیاد باید انجامش بدیم
به سختی آب دهنش رو قورت داد و با صدای و لحن ناله داری گفت
- اه.. دا.. ی..
با صدای سهون، داهیون نگاهش رو برگردوند و به سمتش حرکت کرد.. سراسیمه بهش نزدیک شد و دستش رو روی دست سهون گذاشت
+ سهون..
با اینکه حس میکرد هنوز نیاز داره بخوابه.. چشماش رو باز کرد و چهره ی داهیون کم کم با جزئیات بیشتری، مقابل نگاهش شکل گرفت. نگرانی رو توی تک تک اجزای صورتش میخوند، لبخند بی جونی زد
- بهتری..
+ چی شد.. چرا.. من..خب...
لب های لرزون داهیون خبر از شک و بغضی که بهش وارد شده بود، میداد. سعی کرد بشینه و تقریبا موفق هم شد.. پشتش رو به تاج تخت رسوند و تکیه داد اما درد همچنان توی وجودش بود.
- فکر کنم سرگیجه داشتم..
+ سرگیجه؟.. تو خون بالا آوردی!!!!
با حرف داهیون انگار کم کم اتفاقاتی که افتاده بود، یادش اومد...

فلش بک ( آخرین مرحله ی مسابقه )

به اون چشم هایی که بالای سکویی در فاصله ی نسبتا دور ازش ایستاده بود خیره بود.. سلنا درحالی که خنجر یخی رو به بازوش میفشورد داشت باز هم با سهون بازی میکرد؟.. خشم بهش هجوم آورد اما درد مانع از کشیدن کمان میشد هر چقدر بیشتر تلاش میکرد بیشتر متوجه اون بازی کثیف میشد.. سلنا داشت از پیمان یک طرفه اش استفاده میکرد تا بهش صدمه بزنه و مانع موفقیت سهون بشه..و با تلاش برای ضربه زدن به خودش، سهون رو زجرکش میکرد.. میتونست پارگی زیر پوستش رو حس کنه.. زخمی که سلنا میزد یک شاهکار بود.. خنجر بدون اینکه زخمی روی بدنش ایجاد کنه با اثر نامرئیش، بهش درد داده بود اما قرار نبود سلنا نه زخمی بشه و نه دردی بکشه.. بلکه این هارو سهون باید میکشید.. انگار ماهیچه ی دستش از درون دچار پارگی شده بود و سهون میدونست اگه با یه چاقوی کوچیک روی اون محل بکشه، فورا پوست باز میشه و خون به بیرون تراوش میکنه.. با دست دیگه اش کمان رو گرفت و با قدرت باز هم تیری پرتاب کرد.. اون نیومده بود تسلیم بشه .. با حس درد وحشتناکی در ناحیه ی شکمش لبش رو محکم گزید و مزه ی خون رو توی دهنش حس کرد.. کم کم میتونست حس کنه همه چیز دور و اطرافش مثل سراب شده و داره جهنمی عجیب رو براش رقم میزنه.. میخواست آروم بگیره اما نمیتونست.. چشماش به نقطه ای مقابلش خیره شد.. اون تاریکی عجیب.. اون چشم های قرمز.. داشت نگاهش میکرد و بهش نزدیک میشد.. انگار زمان متوقف شده بود چون هیچ حرکتی از جانب اطرافیان حس نمیکرد..
( یادآوری: سهون با این بزرگوار توی پارتای اول ملاقات داشت همون جایی که با داهیون و یجی به ساحل رودخانه ی تیبلت رفتند  )
+ انگار پسر اوه هامین خیلی ضعیف تر از این حرفاس
با خشم و درد فریاد زد
- خفه شووو
+ تو برده ی اون دختر شدی
خواست کمانش رو به سمتش بکشه اما حتی تیر از کمان رها نشد.. چشم هاش گرد شد و بعد نگاهی به کمان، به اون سایه ی خبیث خیره شد
+ تو بدون من نابودی
- فرد بدجنسی به نظر میای
+ من یکی ام مثل تو
- جور دیگه ای..حس میکنم
+ تو به بودن بین آدما و اون گونه های ناچیز عادت کردی برای همین اشتباه حس میکنی
- چرا پیدات میشه.. تو..
+ اشتباه پدرت رو نکن.. اون هم حاضر نشد بر اساس چیزی که هست رفتار کنه و نابود شد
- تو از پدرم چی میدونی!
صدای خنده ی بلند اون موجود خبیث رو شنید.. لحنش محترمانه اما وحشتناک بود
+ پسرم.. یه ساتان بزرگ بود که انتخاب کرد خوب باشه!
- هه.. پس بهترین کارو کرده
+ به خودت نگاه کن.. کی توی این دنیا ارزشت رو میفهمه؟.. اونا طردت میکنن.. ازت وحشت دارن.. متنفرن.. حتی عشقت بهت خیانت کرده!
- زیر نظرم داری؟!
+ تو به جای پدرت انتخاب شدی
- من از حرفات خوب نمیفهمم.. اما یه چیزو میدونم.. تو... یه نابودگر کاملی!
+ اشتباه نکن.. من پدربزرگتم!
تک خنده ی پر درد و عصبی زد
- پس چرا نمیشناسمت!
+ تو به یاد نمیاری.. فقط.. مشکل اینجاست!
درد بیشتر توی بدنش میپیچید.. دستش رو به زانوش تکیه زد و با چشم های به خون نشسته نگاهش کرد
- خودمو.. به تو نمیفروشم!
+ لوسیفر صبوره..
- توی عوضی
+ میزارم برای یه بار قدرتمو ببینی!
چشم هاش به شدت گرد شد و لحظاتی بعد سایه ی مات کاملا بهش رسید و وارد بدنش شد.. ابروهاش به شدت توی هم رفت و دستاش رو مشت کرد.. اما.. سهون خیلی قدرتمند نبود و به اندازه ی کافی توانایی نداشت و حالا داشت نابود میشد.. زمان.. دوباره به جریان افتاد.. پلکاش رو که تا دقایقی پیش بهم فشار میداد، باز کرد.. مردمک های مشکیش به رنگ قرمز تاریک در اومده بود و به طور عجیبی آروم شده بود.. دوباره کمان رو توی دستش گرفت و نگاهی به چهره ی بهت زده ی سلنا که دورتر، شاهد خوب شدن حال سهون بود، انداخت..
پوزخند پیروزمندانه ای زد.. تسلط بر سهون چندان سخت به نظر نمیومد.. انگشتاش رو محکم کرد و تیر ها به سرعت باور نکردنی پرتاب میشد.. اونقدر سریع که هیچ دوربین معمولی نمیتونست اون لحظات رو ثبت کنه.. امتیازش اونقدر بالا رفته بود که میتونست با اون امتیاز کل مراحل رو پشت سر بگذاره.. سلنا با خشم به سهون نگاه میکرد که چطور هنوز داره ادامه میده.. اینبار خنجر رو به سمت رون پاش برد و کشید.. اما باز هم هیچ اثری نداشت.. نگاهش رنگ تعجب به خودش گرفته بود.. شاید سهون موفق شده بود راهی برای رها شدن از پیمان پیدا کنه یا سستش کنه.. اونقدر انگشتاش رو به کم دستش فشار داد که رد ناخوناش قرمز و خونی شده بود..
سهون با زدن توقف مرحله ی مقدماتی ، فورا وارد مرحله ی اصلی شد و چند نمونه از اسلحه های لیزری رو با امتیازش خرید .. حالا وقت پیروزی نهایی بود اما به یکباره روی زمین افتاد.. شبح سیاه در حالی که از بدنش بیرون شده بود، فریاد زد
+ داری.. چه.. غلطی.. میکنی.. احمق!
توی ذهنش به چیزی که میدید پاسخ داد
- تو.. نمیتونی.. ازم.. استفاده کنی!
+ من بهت کمک
- گمشووووووو... میکشمت.. نابودتون میکنم
خواست از روی زانوهاش بلند بشه اما پاهاش انگار تحلیل رفته بود.. به یکباره درد فجیعی در ناحیه ی شکمش حس کرد .. روی دستاش افتاد و خون از بین لب های لرزونش بیرون ریخت.. برای اینکه بتونه اون شبح خبیث رو از خودش دور کنه خیلی انرژی صرف کرده بود.. حتی همون چند دقیقه هم کافی بود تا کرختی و حرارت وحشتناک رو توی بدنش حس کنه.. انگشتاش رو به زمین فشار داد و بار دیگه خون بالا آورد... چشم هاش از قبل هم بی حال تر بود.. دستش رو به نرده ی نزدیکش رسوند و سعی کرد با زحمت بلند بشه اما پلک هاش روی هم افتاد و تاریکی مطلق از راه رسید.. صدا ها کم کم گنگ تر شد و تموم حس هاش تک به تک از کار افتاد.. حس کرد دیگه هیچ چیز نمیفهمه.. روحش به آرومی از تن نیمه جونش خارج شد و به جسمی که حالا چند نفر دورش بودند نگاه کرد.. قطعا زنده بود.. اما حالش چندان خوب نبود..

پایان فلش بک

دستش رو به شقیقه اش رسوند و کمی فشار داد..
+ سرت درد میکنه؟
نگاهی به داهیون انداخت و گفت
- نه .. خوبم..
داهیون دست سهون رو توی دستش گرفت و کمی فشار داد
+ به زودی جانگ میاد و بهت کمک میکنه حالت بهتر شه
- هوم..
صدای در باعث شد نگاه سهون به سمت در متمایل بشه و داهیون هم با فکر به اینکه جانگ رسیده، قدمی به سمت در برداشت.. چشم های سهون کم کم گرد شد و با بهت به ملکه نایون خیره شده بود.. داهیون هم با دیدن مادرشون، متعجب بود اما با لبخندی ازش پذیرایی کرد و سپس تعظیم کوتاهی کرد
+ مادر جان
نایون با قدم های آروم و شمرده اما محکم، نزدیک تخت سهون شد و بعد نگاهی به داهیون، به سهون زل زد.. داهیون با شیرین زبونی گفت
+ خوب شد اومدی اوما.. سهون حالش بهتره الان ولی
صدای محکم و بلند نایون، داهیون رو از ادامه ی حرفش منصرف کرد
× کی بهت اجازه داد توی اون رقابت شرکت کنی!!!؟
نگاه سهون از حالت تعجب، به نگاهی سرد و بی فروغ تبدیل شد.. نباید انتظار خاصی میداشت.. مادرش اینجا نبود که حالش رو جویا بشه بلکه برای سرزنشش اومده بود..
+مادر..
ملکه نایون نگاهش رو سمت داهیون چرخوند و با همون تحکم، حرفش رو ادامه داد
× وقتی سالمی و میتونستی شرکت کنی.. با چه منطقی از برادر بی تجربه ات استفاده کردی!؟
+ مادر.. من بیمار بودم
× چیزی که میبینم حرفت رو نقض میکنه!
+ اگه نگران عملکرد سهونید.. اون خیلی عالی کارش رو انجام داده.. اون تونست رتبه ی دوم مسابقه رو به دست بیاره!
× برام عملکردش مهم نیست!
سهون سرش رو به سمت پنجره ی نزدیکش چرخوند.. رنگ گرفته ی آسمون خبر از نزدیک شدن به گرگ و میش میداد.. سعی میکرد اون بحث رو نشنوه.. شاید خیلی قوی به نظر میرسید اما روح حساسی داشت.. وقتی مادرش.. حرف میزد...
+ مادر متوجهید حال سهون خوب نیست!
× متوجهی حضور اون باعث متزلزل شدن جایگاه کریس میشه!؟
+ برادرا و خواهرای جونگین هم شرکت کردن.. چطور برای اون متزلزل شدن جایگاه وجود نداره؟
× چون اون فرزند ارشد امپراطوره!
+ کریس هم فرزند ارشده!
× البته.. اما امپراطور هامین مرده!
+ اما شانس جانشینی برابر برای فرزندان ارشد دو امپراطور وجود داره!
× این حماقتت میتونه جون کریس رو بگیره
+ اگر منم پسر میبودم میخواستی به انزوام بکشونی
× برای حفظ جایگاه پسرم هر کاری میکنم!
+ سهون هم پسرتهههه
صدای نایون از قبل بلندتر شد
× نه.. سهون پسرم نیست.. اون.. قاتل شوهرمه!
+ مادر!
× ورود نحس اون..
سمت سهون برگشت و با انگشت اشاره نشونش داد
× مسیر امپراطوری رو تغییر داد.. اون باعث مرگ هامین شد.. اون ولیعهدی برادرش رو خراب کرد.. اون جایگاه همه رو خراب کرد و باعث مرگ خیلیا شد.. واقعا خودتو.. زدی به خواب؟
+ چطور میتونی اتفاقاتی که گذشته رو به سهونی نسبت بدی که فقط یه نوزاد بود!
× فقط یه نوزاد؟!!..
+ مادر!
× اون نوزاد داشت جون مادرت رو هم میگرفت
+ فقط به توهمات و حرف های اون پیشگوی احمق گوش کردی..
× اگه موفق میشدم و قبل به دنیا اومدنش مرده بود.. الان پدرت زنده بود!
+ میخوای هنوزم به این فکر کنی اون نحسه!؟
× آره.. وقتی به دنیا اومد پدرت مرد.. اون آتیش سوزی.. سیل.. طوفان.. اون شب وقتی ماه کامل بود.. میدیدم.. من میدیدم که..
صدای اخ بلندی از سهون بلند شد و داهیون رو به سمتش کشوند و بلند فریاد زد
+ حالت خوب نیستتت.. چرا بلند شدی؟؟؟...!!!!!
درحالی که دستش رو به تاج تخت گرفت نگاهی به داهیون انداخت و بعد به نایون که در سکوت بهش نگاه میکرد خیره شد.. کمی سرش رو به نشانه ی احترام خم کرد و گفت
- تنهاتون میزارم تا.. راحت تر حرف بزنید
نایون با ابروهای توی هم تک خنده ی تمسخر آمیزی زد و گفت
× همه اتون از حقیقت فرار میکنین..
داهیون به سمت مادرش برگشت و فریاد زد
+ مادررر.. تمومش کن... لطفااااا
سهون بدون توجه به اون دو نفر به سمت در اتاق حرکت کرد و داهیون به سرعت خودش رو به سهون رسوند.. دستش رو جلو برد و فورا بازوی سهون رو گرفت و مانع حرکت بیشترش شد
+ حالت بده... کجا میری
سهون به آرومی به سمت داهیون برگشت.. نگاهش بار دیگه به مادرشون افتاد که حالا روی مبل نشسته بود.. لبخند محوی رو به زور روی چهره اش آورد و گفت
- خوبم.. میرم عمارتم.. نیاز دارم تنها باشم
+ اما سهووون...
سرش رو تکون داد و دست چپش رو روی انگشت های دست داهیون گذاشت.. آروم بازوش رو از بین انگشت های داهیون بیرون کشید و گفت
- به خاطرت شرکت کردم.. به خاطرم .. بزار برم
داهیون با چشم های لرزون به برادر کوچکترش نگاه میکرد.. سهونی که تنها به جرم برخی خرافات روزای زیادی رو سپری کرده بود.. برادری که همیشه آروم و بی صدا.. توی سایه ها قدم برمیداشت و جوری زندگی میکرد انگار وجود نداشت تا کسی با حرف هایی مشابه حرف های مادرشون، اذیتش نکنه یا اون رو بانی اتفاقات ندونه.. اون غم زیادی رو تحمل میکرد و فقط داهیون میتونست از توی چشماش این درد هارو حس کنه.. برادرش یاد گرفته بود هیچ ضعفی نشون نده و فقط به داهیون درداش رو منتقل کنه.. داهیون خوشحال بود که حداقل تونسته ذره ای کنار سهون باشه و حالا.. سهون با وجود حال بدش.. تنهایی میخواست.. این بد بود.. اما خواسته ی برادرش بود
داهیون دستش رو نزدیک گوشش برد و بعد لمس دکمه ای، دوهیون با سرعت وارد اتاق شد.. با نگاهش به سهون اشاره کرد و گفت
+ تا عمارت همراهیش کن..
دوهیون سری تکون داد و همراه سهونی که با بی حالی قدم برمیداشت، از اتاق خارج شد. لحظاتی گذشت تا داهیون به خودش اومد و به سمت مادرش برگشت.. قدم هاش رو تا مبل کشید و لبه ی مبل ، به دسته اش تکیه داد و گفت
+ خیالت راحت شد؟.. چقدر اونو از خودت میرونی مادر!
× بس کن داهی..
+ مادر.. سهون پسرته.. اون مثل پدره.. مثل پدر!
× تمومش کن.. من به خاطر اون نیومدم دیدنت
+ تو پدرو دوست داشتی
× اما اون دوستم نداشت!
+...
به چشم های مادرش خیره شده بود.. کمی بعد با لبخند تلخی گفت
+ و حالا میخوای انتقامشو از پسرت بگیری؟..

...

خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد.. نگاهش فورا به اطراف چرخوند و فریاد شکه ای زد
+ یاا... من کجام..
چند لحظه ای طول نکشید که یاد اتفاقات اخیر افتاد و ذهنش بهش کمک کرد تا به یاد بیاره کجاست.. ضربه ی آرومی با دستش به سرش زد
+ احمق فراموشکار..
کمی بدنش رو کج و راست کرد.. از روی مبل راحتی که روش خوابش برده بود، بلند شد و درحالی که دستاش رو به عقب میکشید، لبخند زد. حالا که چند ساعتی استراحت کرده بود وقت این بود که کنجکاویش رو برطرف کنه.. درحالی که مچ دستش رو با دست دیگه اش، پشت سرش گرفته بود قدم های آروم و شمرده ای برمیداشت.. به پلکان بزرگی رسید که به طبقات بالاتر میرفت و کنار پلکان آسانسور هم وجود داشت.. با خودش فکر کرد و ترجیح داد از طریق پلکان به طبقات بالاتر بره.. شاید آسانسور ها تله میبودند یا اون رو به محلی میبردند که سر در نمیاورد.. گام هاش رو سریع تر برداشت و از پله ها بالا رفت.. نگاهش روی تابلو هایی که در مسیر آویزون بودند میچرخید.. تابلوهای متحرک.. نیمه جادویی.. ساده و سبک های جذابی روی دیوار ها بود و از سراسر جهان، نمایی رو نشون میداد.. وقتی به طبقه ی بالا رسید متوجه شد که طبقه ی دوم هم مشابه طبقه ی اوله اما تمی آبی و مشکی داشت.. روی همه ی وسایل اونجا لایه ای گرد نشسته بود و فضای گرفته ی سالنش میگفت که حتی پنجره های اونجا به مدت طولانی باز نشده.. تموم در اتاق های اون طبقه قفل بود و لوهان با وجود کنجکاوی که داشت از خیر باز کردنشون گذشت.. از گوشه ی پرده ی یکی از پنجره های سالن، به بیرون نگاه کرد.. چیزی جز درختان توجهش رو جلب نکرد.. به سمت پلکان رفت تا به طبقه ی سوم بره.. پلکان نیمه مارپیچ اون رو به طبقه ی سوم رسوند.. تم طبقه عوض شده بود.. دیوار هایی نقش دار و تابلوهای وحشی به چشم میخورد
تابلوهایی ترسناک و پر از صحنه های تاریک و خون آلود زنده که با نور فوتونی دورشون روشن شده بود.. دستش رو سمت یکی از عجیب ترین تابلوها برد که به یکباره متوجه محافظ روی تابلو شد.. پایین تابلو هشداری با رنگ قرمز نوشته شده بود
" از دست زدن به تابلو خودداری کنید ! "
میتونست گرگی که داشت توی اون تابلو حرکت میکرد و از دهانش خون میچکید رو به طور واضحی ببینه.. تا حالا هیچ تابلویی به اون ترسناکی و زنده ای ندیده بود..در حقیقت تموم تابلوها و مجسمه ها و.. اون عمارت بیش از حد زنده بودند.. و ظاهرا یک نفر با طلسمی، از دیگران مقابل اون ها حفاظت کرده بود.. نگاهش رو چرخوند و از سالنی که توش بود رد شد و با دیدن دوباره ی اون تابلوی مشکی بزرگ به فکر فرو رفت.. اون سه طبقه رو گشته بود و هر سه طبقه یه تابلوی مشترک بزرگ مشکی داشت که سطحش به شفافی آینه بود جوری که لوهان خودش رو توی اون تاریکی تابلو میدید... زیر تابلوها عنوان " سرنوشت " حک شده بود و این میگفت که هنرمند این تابلو آدم عجیبی بوده که چنین چیزی خلق کرده و عجیب تر اینکه توی همه ی طبقات وجود داره.. میتونست بفهمه وارد عمارت عجیبی شده.. عمارتی که هیچ چیزی نیست که توش وجود نداشته باشه جز.. موجودات زنده!.. مبلمان و وسایل مختلف توی عمارت تلفیقی از موارد تاریخی و صنعتی مدرن بود.. پنجره هایی که به صورت الکترونیکی طراحی شده بود و کف هر طبقه با خطوط نوری روشن میشد و هر قدم که لوهان جلوتر میرفت هر اون چیزی که غیر فعال بود به حالت فعال در میومد. نکته ای که وجود داشت این بود که انگار برای مدت ها، کسی پای به اونجا نگذاشته بود.. مسیر اومده و سالن و تالار رو برگشت و نگاهش رو به پلکان دوخت.. طبقه ی بعدی میشد چهارمین طبقه.. به سمت پلکان رفت و دوباره پله هارو بالا رفت و در چهارمین طبقه متوقف شد.. باز هم همون نما.. باز هم همون تم آشنا.. به رنگ مشکی نقره ای.. کمی توی سالن مقابلش قدم زد و به تابلوها که تغییر کرده بود نگاه کرد.. به سمت مبلمان رفت و روی مبل نشست تا کمی خستگی در کنه.. وقتی دستش رو روی دسته ی مبل گذاشت، محل دستش روشن شد.. به صفحه ی لمسی روی دسته ی مبل نگاه کرد و بعد از زدن دکمه ای.. سقف کمی به پایین متمایل شد.. دو صفحه ی سیاه با چهارچوب نقره ای به طرف راست و چپ حرکت کرد و بدون اینکه لوستر آویزون از سقف تکونی بخوره به صورت آرومی در پنج جهت جغرافیایی، مقابل نگاه لوهان تنظیم شد.. بعد از روشن شدن صفحه ها.. شبکه های مختلف تی وی و رسانه های مختلف براش نمایان شد.. تک خنده ای زد
به نظر جای بدی نمیومد.. با وجود مخوف بودن !..
مشغول در آوردن اطلاعات مختلف شد و بعد حساب کاربری که داشت رو باز کرد و پیامای مختلف رو چک کرد.. درخواست عضویتش ثبت شده بود.. و حتی قبولیش توی مرحله ی اول ، هنوز توی حساب کاربریش بود.. اما این عجیب بود که چرا اسمش در بررسی های اون شاهزاده ی دیوانه وجود نداشت.. از حساب کاربریش خارج شد و وارد حساب دیگه ی یکی از رسانه های اجتماعی آواپرا شد.. والدینش براش پیام فرستاده بودن و حالشو جویا شده بودند.. مادرش بهش توصیه کرده بود خوب به خودش برسه و لباس خوب بپوشه تا سرما نخوره..
لبخندی زد و پیام دوستاش رو چک کرد و براشون پیام صوتی گذاشت.. پدرش هم توی پیامای اخیرش گفته بود که تلاشش رو بکنه و موفق بشه.. لبخندش جمع شد.. اون توی مخمصه افتاده بود پس نمیتونست به پیام پدرش جواب درستی بده.. با پیامی کوتاه بهش گفت که تمام سعیش رو میکنه.. واقعا هم همینطور بود.. لوهان تمام سعیش رو میکرد!
وقتی کارش از چک کردن و در آوردن اطلاعات در مورد تموم وقایع اخیر تموم شد، از روی صفحه ی لمسی روی مبل، دکمه ای رو لمس کرد و همه چیز به حالت اولش برگشت.. سمت در چند اتاق رفت و امتحانی فشارشون داد و باز هم قفل بود.. به سمت پلکان رفت و بعد از طی پله ها وارد طبقه پنجم شد و دوباره همون وضعیت تکراری رو مشاهده کرد.. البته هر طبقه وسایل متفاوتی توش بود اما نکات مشترک هم داشت.. سعی شده بود تنوع به خوبی حفظ بشه اما باز هم به چشم لوهان که داشت تک تک طبقات رو بررسی میکرد شباهت ها بیشتر به چشم میومد.. انگار دنبال پیدا کردن سرنخی بود تا بفهمه چرا این عمارت به این باشکوهی خالی از سکنه اس!.. و دوباره پلکان رو طی کرد و وارد طبقه ی ششم شد و بعد هم وارد آخرین طبقه شد.. طبقه ی هفتم هم نکات مشترک رو داشت.. تم اون طبقه هم مشکی و طلایی بود.. آرم های سلطنتی نوپراتیس روی تک تک اشیاء اونجا به چشم میخورد.. چیزایی که از طبقه دوم تا ششم وجود نداشت.. انگار طبقه ی هفتم فقط متعلق به نوپراتیس بود!...
کم کم چیز هایی داشت تو ذهنش نقش میبست.. احتمالا اون عمارت متعلق به یه ویچ (جادوگر) بود.. یه ویچ دارک.. یا شاید یه ومپاتاور.. کسی که قدرت های طلسم قوی داشت و تونسته بود دریچه های جهان هارو برای خودش باز کنه..
با شگفتی به اطرافش نگاه کرد و سالن مقابلش رو طی کرد.. این طبقه اصلا اثری از گرد گرفتگی نبود انگار افرادی به طور مداوم به اون وارد و خارج میشدند.. تابلوهایی که در این طبقه وجود داشت همه از بخش هایی از نوپراتیس بود و مجسمه ها گویای گونه های مختلف بشر.. بالای تک تک درهای طبقه ی هفتم گویی روشن بود و همون فوتون های نوری نماهای اتاق نسبتا تاریک رو روشن میکرد.. دستش رو روی دستگیره ی یکی از درها گذاشت و فشارش داد و باز شد و در کشویی دیگه ای مقابلش قرار گرفت که با قدم بعدی لوهان، به صورت خودکار به طرفین، کنار رفت. کتابخونه ی بزرگی مقابل چشم های لوهان بود که پر از ستون های کتاب بود .. با دهن باز چند لحظه ای به جلوش نگاه کرد.. مشابهه این کتابخونه رو در آواپرا دیده بود.. کتابخانه ی ملی آواپرا.. خنده اش گرفت.. اینهمه کتاب و اطلاعات داشت توی یه عمارت خالی از سکنه خاک میخورد؟..
مسیر اومده رو برگشت و به در های دیگه ی تالار بعدی نگاه کرد.. دوست داشت تک تک اون در هارو باز کنه و از اسرار نهفته در این عمارت با خبر بشه.. اما هر چقدر جلو میرفت بیشتر به این نتیجه میرسید که با زمان محدودی که اون در اختیار داره.. قابلیت کشف همه چیز رو نداره.. با حسرت مسیر اومده رو برگشت و اینبار به سمت آسانسور رفت.. باید زودتر چیزی میخورد و از این عمارت مرموز میرفت.. شاید روزی دوباره فرصت کنجکاوی در اینجا رو پیدا میکرد.. دکمه ی آسانسور رو فشورد و بعد از باز شدن در، وارد آسانسور شد.. هنوز دکمه ی آسانسور رو نزده بود که در آسانسور باز شد و لوهان به جلوش نگاه کرد.. طبقه ی اول بود.. جایی که کاوشش رو شروع کرده بود.. از آسانسور خارج شد و با بهت نگاهی به در آسانسور کرد.. انگار اون لنتی هم میدونست مقصد لوهان کجاست که منتظر فرمانی از جانبش نشده بود.. قدم زنان به سمت بخشی از عمارت رفت که به آشپزخونه اش میرسید.. حتی اگه اونجا چیزی گیر نمیاورد باز هم میتونست از انبار مواد غذایی و یخچال هاش چیزی برای خوردن پیدا کنه و انرژی مجددی بگیره.. هنوز وارد آشپزخونه نشده بود که صدایی به گوشش رسید و همین کافی بود تا لوهان خودش رو پشت یکی از ستون ها مخفی کنه.. نفسش توی سینه اش حبس شد و دستش رو به ستون فشورد.. اگر میتونست داخل ستون مخفی بشه حتما اینکارو میکرد.. چرا که حتی ممکن بود سایه ی حضورش پشت اون ستون، کسی رو متوجه خودش کنه... از لای حفره ی بین دو ستون نزدیک نگاهش رو به سمت منبع صدا متمایل کرد.. در باز شده بود و مردی وارد شده بود .. نور مانع از این میشد که بتونه چهره اش رو تشخیص بده .. در به آرومی بسته شد و مرد در حالی که لنگ میزد با گام های آرومی داشت تالار مقابلش رو طی میکرد و کم کم چهره اش برای لوهان واضح تر میشد.. اما لوهان هر چقدر بیشتر نگاه میکرد بیشتر به چشماش شک میکرد.. اون کی بود.. اون واقعا اوه سیون بود؟؟... شبیه جک بود.. شایدم یه توهم یا رویا...



سخنی از نویسنده:
سلام بچه ها.. امیدوارم از داستان لذت ببرید💖
حتما نظراتتون رو باهام به اشتراک بزارید و انگیزه ی ادامه دادن بهم بدید.. واقعا نوشتن داستان در این سطح ازم انرژی میبره و من به انرژی که بهم میدید نیاز دارم
دوست دارم داستانو ادامه بدم و کنارش نزارم 🙁💔

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now