Chapter 12

18 7 1
                                    

تابش پرتوهای نور صبحگاهی توی چشماش میزد.. اون تموم این مدت سعی کرده بود تمرکز کنه، تمرینی داشته باشه و خودش رو برای مرحله ی دوم مسابقه ی داهیون آماده کنه.. مسابقه ی مهم برای داهیون و بی اهمیت برای سهون..
درحالی که لباس مخصوص و متناسب با مسابقه رو پوشیده بود از در اقامتگاهش خارج شد و با دیدن دوهیون پشت در چشماش رو گردوند.. احتمالا داهیون گفته بود چهار چشمی مراقبش باشه تا یه وقت از زیر کاری که قبول کرده، در نره یا غیب نشه و.. در نتیجه دوهیون رو مقابل چشماش میدید که خیلی مرتب و محکم ، با کمی فاصله ازش، بهش خیره اس.. هوفی کشید و بدون توجه خاصی به دوهیون به سمت محل برگزاری مسابقه، راه کج کرد. نگاهش روی گل و گیاه های توی گلدون ها، دیوار های بلند نقش و نگار دار، مجسمه های حیوانات و انسان ها و آبنما های سنگی و فولادی معلق میچرخید و به جلو گام برداشت.. گاهی ستون های نئونی بزرگ نگاهش رو جذب میکرد و گاهی در های بزرگ مغناطیسی، سرعتش رو کم میکرد و با اینکه بارها و بارها اون هارو دیده بود، برای آرامش دادن به خودش. مکث میکرد و دوباره ادامه میداد.. سکوت حاکم بود.. سهون خیلی زودتر از زمان موعود قصد رفتن به اونجا رو کرده بود.. شاید چون از روبرو شدن یهویی با مردم، وحشت داشت.. وحشت.. وحشت.. کلمه ی وحشت توی ذهنش تکرار شد..
اتفاقات دیروز توی ذهنش مرور شد و در یک لحظه روی یه نقطه متوقف شد.. وقتی اون درد بار دیگه توی سینه اش تیر کشید و رگ هاش خشک و فشرده شد.. مثل قبل نبود.. مثل قبل.. نه!

فلش بک

توی اتاق تمرین ها ایستاده بود و با قدمای بلند و آرومش، به اون ابزار جنگی نگاه میکرد. همه چیز رو میشد اونجا پیدا کرد.. هم ابزار قدیمی و هم ابزار مدرن و اسلحه های لیزری بسیار حساس.. اتاق تمرین داهیون در اصل، اتاق سابق تمرین پدرشون بود زمانی که هنوز امپراطور نشده بود.. سبک قدیمی و نمایی مدرن، دو جز جالب اونجا بود که به دیدگاه پدرشون اشاره داشت. اون مرد در کنار پایبندی به اصول و تاریخچه ها، با تکنولوژی ها پیش میرفت و این اتاق.. یادگاری از پدرش و پدربزرگانش و اجدادش بود!..  سهون همیشه به این فکر میکرد که کاش پدرش رو میتونست برگردونه.. ببینتش و مثل کریس و داهیون، ازش خاطره داشته باشه.. اما سهون هیچ خاطره ای جز این نداشت که در حالی پا به دنیا گذاشت که همون روز پدرش از دنیا رفته بود.. حس میکرد یکی از دلایلی که مادرش زیاد باهاش گرم نبود.. ورود بدشگون اون بود..
نگاهش روی شمشیر طلایی که توی قاب سراسر شیشه معلق نگه داری میشد، ثابت شد. شمشیر نقش های عجیبی روی بدنه اش داشت مرکز شمشیر با استوانه ی شیشه ای پر شده بود که نور آبی ازش ساطع میشد.. بدنه اش جوری برق میزد که انگار هر ثانیه شخصی روش دستمال کشیده بود. حتی اون جعبه ی شیشه ای جوری بود که میتونست میدون محافظ دورش رو حس کنه.. و این میگفت چقدر اون با ارزش و مهمه که با چنین امنیتی نگه داری میشه.. در مورد اون شمشیر عجیب شنیده بود و وقتی نوجون بود یک بار از دور اونو دید زده بود.. داهیون بهش گفته که شمشیر تاریخی توی اتاق تمرین پدره که باید ازش محافظت بشه چرا که قدمتی 3000 ساله داره.. ناخواسته به سمتش قدمی برداشت و در فاصله ی یک متریش ایستاد.. آلارم هشداری توی مغزش با صدای داهیون، فعال شد
" حتی اگه یه وقت مجبور شدی ازش محافظت کنی.. از خودت دورش نگه دار.. اون یه شمشیر عادی نیست برای همین فقط افراد خاصی توانایی دیدنش رو دارن.. "
چیزی توی ذهنش مخالف صدای داهیون فریاد کشید
" هی.. یه نگاه کردنه.. به نظرت اون خطوط گنگ روش یعنی چی؟.. "
کمی خم شد و چشماش رو ریز کرد.. برای اینکه بهتر بتونه ببینه سرش رو پایین تر آورد و امتداد نگاهش، با دسته ی شمشیر هم راستا شد و چشماش روی نگین شفاف دسته ی شمشیر ثابت موند و دیگه نتونست ازش چشم ببره.. چیزی مانع هر حرکتی ازش شد و نگین به طرز عجیبی برق میزد و پرتوهایی که از سمتش خارج میشد تصاویری رو مقابل نگاه سهون آورد.. نه تنها تصاویر.. بلکه صدا ها.. اون داشت چی میدید.... !

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now