Chapter 17

12 4 0
                                    

Sehun: WHEN WE KNOW OURSELVES, WE WILL SUCCEED
luhan: WE WERE BORN TO STRUGGLE.. TO REST IS DEATH FOR US

مقابل درب ساختمان عمارت متوقف شد و روی پاشنه ی پاش چرخید و رو به دوهیون گفت
-  ممنون که تا اینجا اومدی.. میتونی بری
دوهیون کمی لب هاش رو بهم فشارداد و مکث کرد و سپس گفت
×  تا اتاقتون همراهیتون میکنم
سهون درحالی که درو باز میکرد با جدیت و لحن محکمی گفت
-  از تکرار کردن حرفم بدم میاد
×  اما سرورم
بی تفاوت به اصرار دوهیون وارد شد و در نیمه باز رو پشت سرش بست و بعد با دستش حالت قفل رو فعال کرد.. ترجیح میداد فلا کسی سراغش نیاد.. ترجیح میداد توی تنهایی هاش غرق بشه و به بدبختیاش خیره بشه.. حرف های مادرش مدام توی سرش میچرخید.. مادرش هیچوقت ازش راضی نبود.. هر چقدر هم که خوب میبود.. مادرش.. اونو نمیخواست..
قدمای خسته و نیمه جونش رو به جلو برداشت و روی سرامیک های مشکی گام هاش رو تند کرد اما وسط راه به یکباره پاهاش سست شد و دستش رو روی زانوش گذاشت و فشورد.. باید به اتاق میرسید.. اما تا رسیدن به عمارت بخشی از انرژیش تحلیل رفته بود.. نگاهش سمت مبلمان گوشه ی سالن اصلی رفت و با همون قدم های بی جون خودش رو به اون مبل رسوند و روش رها شد.. پلکاش روی هم رفت و در سکوت.. نفس های سخت و آرومی کشید.. فکرش هزارن جای مختلف میرفت.. با حس درد شدید توی سرش، دستش رو به یکباره لای موهاش فرو برد و گرمای شدید بدنش رو در بر گرفت.. با توجه به ضعفی که داشت قطعا تب کرده بود.. دستش رو سمت آسیتین کت بلندش برد و از تنش بیرون کشید و پیراهن سفیدش که لکه های از خون روش بود، نمایان شد.. اونقدر توی مسیر بهش درد وارد شده بود که ناخوناش رو روی کمر و پهلوش فشار داده بود و نتیجه اش خراش هایی زیر لباسش و این نقاشی های خونی روی پیرهنش بود.. نفساش به خاطر دردش با مکث خارج میشد.. داشت کم کم گیج میشد که حس کرد سایه ای از نزدیکیش رد شد.. خودش رو تکون داد و لب زد
-  اینجا چی کار داری..
چشماش رو به سختی باز کرد.. نور مانع از این میشد تا فردی که مقابلش بود رو واضح ببینه اما چهارچوب پسری بین نور محیط، مشخص بود.. چندین بار پلک زد تا بلکه نگاه تارش واضح تر بشه و کم کم پسری رو دید که پشت بهش متوقف شده بود..
-  برگرد!
صدای سیون توی گوش های لوهان اکو شد.. لوهان به محض به خواب رفتن سیون به سمت در رفت تا فرار کنه اما انگار در قفل شده بود.. پس برگشت تا بلکه بتونه از همون پنجره فرار کنه که صدای سیون بهش فهموند اون رو دیده و نمیتونه فرار کنه.. هیچ ایده ای نداشت و درک این موضوع که سیون توی اون عمارت مرموز چی کار میکنه به وحشتش انداخته بود.. تئوری هایی هم داشت.. شاید اون جاسوس بود.. یا کسی که برای یکی از افراد قصر کار میکرد و بهش کمک کرده بود تا فرار و اینجا مخفی بشه.. در هر حال تئوری های لوهان همگی شوم بود و این شومی نباید دامن لوهانو میگرفت..
-  میشنوی؟..
گوشه ی لبش رو گاز گرفت و پلکاش رو روی هم فشار داد.. در حالی که انگشتاشو جمع و دستاش رو مشت کرده بود تصمیمش رو گرفت.. شاید بهتر بود مسالمت آمیز مسئله رو حل میکردند؟..
سهون در حالی که صاف می نشست چشماش رو ریز کرد و گارد آماده ای به خودش گرفت.. نمیتونست اعتماد کنه.. شاید اینبار اون شیطان کسی رو برای سلاخیش فرستاده بود.. با برگشتن پسر ابروهای توی هم رفته و چشم های ریز شده اس محو شد و گردی از تعجب و حیرت روی صورتش پاشیده شد.. چشم هاش به شدت گرد شد و لب هاش کمی از هم فاصله گرفت..
-  تو...
به چهره ی بهت زده ی سیون نگاه کرد و لباش رو به داخل دهنش کشید و خیسشون کرد
+  عام..
-  تو.. اینجا.. ؟!
لوهان در حالی که نفس حبس شده اش رو رها کرد.. سرش رو تکون داد و گفت
+  خب.. منو اشتباهی یه شاهزاده ی دیوانه ی مزخرف گرفت و به یه زندان ترسناک برد..
در حالی که با دستش به سمتی اشاره میکرد گفت
+  و من فرار کردم و به اینجا رسیدم و چون دیدم کسی نیست.. اومدم تا کمی استراحت کنم و برم
سیون همونطور که به لوهان نگاه و به حرفاش گوش میکرد، بدون حرفی پلک زد
+  اما این سوال برام پیش اومده که تو اینجا چی کار میکنی وقتی دستگیرت کردن!؟
با سوال لوهان بود که سهون متوجه فاجعه ی در حال وقوع شد.. هویتش.. چیزی که باید کاملا مخفی میموند الان با بودنش در این عمارت و توی قصر.. کاملا زیر سوال میرفت.. هیچ توجیحی وجود نداشت که یه زندانی سر از این عمارت در بیاره.. مگر اینکه..
چشماش به دو طرف چرخید و کمی فکر کرد.. اگر لوهان گرفتار شده بود و فرار کرده بود و سر از اونجا در آورده بود.. پس سهون هم میتونست فرار کنه و سر از اونجا در بیاره!
-  خب..
لوهان قدمی به سمت سیون برداشت و طلبکارانه دو دستش رو مقابل سینش به هم قفل کرد
-  خب منم فرار کردم..
لوهان درحالی که تایی به ابروش داد جوری که انگار باور نکرده باشه گفت
+  جدی؟.. چه تفاهمی!
لحن لوهان اونقدر مشکوکانه بود که سهون رو بیشتر نگران کرد و خواست توضیح بیشتری بده که با حرکت ناگهانی لوهان با وحشت توی مبل فرو رفت..
لوهان درحالی که با حرکت سریعی فاصله ی خودش و سیون رو طی کرده بود، به مبل رسید و دو دستش رو دو طرف سر سیون کوبید و گفت
+  منو خر فرض کردی؟.. نکنه تو همون جاسوسی هستی که اون دیوانه دنبالش میگشت؟
سهون با چشم هایی که داشت از حدقه در میومد به چشم های غضب آلود لوهان نگاه کرد و گفت
-  چی؟.. چی داری میگی؟
+  واقعا نمیدونی؟.. خودتو به اون در میزنی؟
-  نمیدونم داری چی میگی!
+  فلا دوتامون تو دردسر افتادیم پس اگه همینجا از شرت خلاص شم هم کسی نمیفهمه!
سهون حس میکرد داره از جسارت های لوهان عصبی میشه، پس دستش رو بالا آورد و روی سینه ی لوهان گذاشت و به یکباره به عقب هلش داد.. لوهان درحالی که تا حدی به عقب پرت شده بود، با اخم و صدای بلندی گفت
+  جوابمو نمیدی.. هلم میدی؟
سهون آروم از روی مبل بلند شد و با کمی فاصله، مقابل لوهان ایستاد
-  قبلا هم گفتم بدم میاد بهم نزدیک بشی!..
+  واقعا این الان مهمه؟
لباش رو بهم فشار داد و گفت
-  معلومه
+  نه سیون اصلا مهم نیست .. من به خاطر تو توی دردسر افتادم.. نگو که تو باعث شدی اسمم توی لیست شرکت کنندگان آزمون وانسا نباشه!!!؟
سهون با حالت سوالی در ضمنی که لحن صداش پر از تعجب بود گفت
-  اسمت توی لیست شرکت کننده ها نیست؟
+  نه.. نیست!.. ازم استفاده کردی نه.. بدون اینکه بفهمم؟.. باید میفهمیدم یه روده ی راست تو شکمت نیست!
سهون دستش رو بالا آرود و کف دستش رو با حالت انکاری سمت لوهان گرفت و سعی کرد لوهان رو از ادامه ی صحبت های رگباریش منع کنه
-  صبر کن ببینم.. اینا چه ربطی به من داره؟
+  اون دنبال تو میگشت!
-  چرا من؟
+  چون تو جاسوسی!!!!!
سهون هوف صدا داری کشید و در حالی که دستش رو روی کمرش میگذاشت گفت
-  داری اشتباه میکنی.. چرا اینطور فکر میکنی؟
+  عه.. پس بگو چی شد گرفتنت و چرا اینجایی اگه آزادت کردن؟
تک خنده ی عصبی زد و چند قدم دیگه ای به سمت لوهان برداشت جوری که اگه نیم قدم دیگه برمیداشت کاملا بدنش مماس بر بدن لوهان قرار میگرفت. درحالی که دندوناش رو روی هم کشید به چشم های لوهان نگاه کرد و با لحن قاطعی گفت
-  ذره ای به حرفات فکر کن.. بعد حرف بزن!
چشم های لوهان به شدت گرد شد
-  چون اگه بخوای روی اعصابم باشی به روش خودم.. بهت یاد میدم فکر کنی!
نگاهش رو از لوهان گرفت و به آسانسور ته سالن نگاه کرد..به سمت ته سالن حرکت کرد و بی توجه به سوالات لوهان خودش رو به آسانسور نزدیک کرد.. کمی نفس عمیق کشید و در حالی که کمی آروم تر شده بود گفت
-  بیا بعدا.. حرف بزنیم..

لوهان نمیدونست به اون بحث ادامه بده یا نه.. لحن سیون پر از تهدید بود و لوهان رو حرصی میکرد.. به دنبال سیون راه افتاد و با حرص گفت
+  بعدا؟.. هر لحظه ممکنه گیر بیوفتم!
سهون در حالی که دستش رو روی دکمه ی آسانسور فشار میداد تا در به روش باز بشه، با نگاه خسته و خمار به لوهان زل زد.. میدونست خودش هم کم مقصر نیست که حاضر نشده حقیقت رو بگه.. اما این هم به نفع خودش بود و هم لوهان..!
-  اینجا جات امنه..
با حالت گنگی به سیون خیره شد.. منظورش چی بود..حرف سیون جوری بود که انگار از چیزی خبر داشت و نمیخواست حرف بزنه.. شاید قبل اون به اینجا اومده بود و براش مثل یک پناهگاه بود. به عبارتی سیون از چیزی خبر داشت که لوهان خبر نداشت!.. خواست سوال جدیدی بپرسه پس با باز شدن در آسانسور، به دنبال سیون وارد آسانسور شد و گفت
+ تو از کجا..
-  حداقل اینجا روی مخ نرو و سروصدا نکن
چندبار پلک زد و با حرص نفسش رو بیرون داد.. اون لنتی حتی اینجا هم با حرفاش روی اعصابش رژه میرفت.. حالا که داشت دقت میکرد حتی اینجا هم با حضور سیون غیر قابل تحمل شده بود.. حتما اینجا هم میخواست زور بگه و کار خودشو بکنه!... در نهایت با لحن محکمی گفت
+ چرا اینجا نمیان!؟
با باز شدن در آسانسور، سیون جلوتر از لوهان وارد سالن شد و با قدم های آروم در حالی که نگاهش رو به اطراف میچرخوند گفت
+ اتاق استراحتی هم داره.. نه؟
لوهان که به خاطر کنجکاوی اخیرش تا حدی اطلاعاتی در مورد اونجا داشت، پیش قدم شد و بعد از عبورشون از سالن و وارد شدنشون به تالاری جدید، به راهروی شرقی اشاره کرد
+ اتاقا اینوره فکر کنمم
سهون در حالی که وانمود میکرد چیز زیادی نمیدونه پشت لوهان حرکت کرد و به اتاق ها نزدیک شد.. اونطور که فهمیده بود انگار لوهان وارد اتاق های اون طبقه نشده بود و این سهون رو خوشحال میکرد که بهتر میتونه لوهان رو بپیچونه پس به سمت یکی از درها رفت و دستگیره ی در رو فشورد و در رو باز کرد.. درحالی که در رو به آرومی باز میکرد گفت
-  اول باید استراحت کنیم
+  من استراحت کردم و الان میخوام یه چیزی بخورم و زودتر از اینجا برم
-  من نیاز به استراحت دارم
دنبال سیون وارد اتاق شد.. اتاق ساده ای بود و وسایلش یک دست رنگ های تیره ای داشت.. انگار اتاقی برای مهمون های احتمالی بود و حتی تابلوی خاصی هم نداشت..
پرده های بلند در دو طرف اتاق آویزون بود و تعدادی مبلمان راحتی در کنار شومینه، در گوشه اش قرار داشت و در گوشه ی دیگه اش تختی دو نفر بود. میز دایره ای شکلی هم سمت دیگه ی اتاق بود که نزدیکش کمدی با شکل متوازی الاضلاع قرار داشت و تعدادی کتاب و دفتر، ساعت شنی و مجسمه های کوچیک به چشم میخورد.. نزدیکش هم کمد دیواری بود که چند دست لباس راحتی، حوله و.. مردانه و زنانه از رگال داخل کمد آویزون بود. مشخصا اتاق فرد خاصی نبود و دقیقا بر اساس فرضیات لوهان، برای مهمون های ناگهانی تعریف شده بود.. مهمون هایی مثل اون و سیون

....

فریاد بلندی کشید که صداش لرزش خفیفی به اجسام معلق موجود در اتاق داد. درحالی که چاقوی روی میز ناهارخوری رو برمیداشت، به سمت افسری که نزدیک در اتاق، کنار مشاورش بود، پرتش کرد. اونقدر سریع اتفاق افتاد که افسر فرصتی برای عقب نشینی نداشت در نتیجه چاقو به بازوش برخورد کرد و زخمی روی بازوش ایجاد کرد
-  رفتم یه مسابقه رو تموم کنم .. اونوقت شماها.. گذاشتین اون پسره فرار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
مشاور درحالی که نگاهی به دست زخمی افسر و رنگ پریشونش انداخت.. به کای نزدیک شد و مجددا تعظیم کرد
+  پیداش میکنیم سرورم
-  چطوری!!!؟؟؟....... چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای بلند و عصبی کای هر کسی رو به وحشت می انداخت
+  قصر پر از دوربین مدار بسته اس.. هر جا رفته باشه پیداش میکنیم
کای درحالی که چنگالش رو روی ظرف کوبید گفت
-  تا اول شب وقت دارین!
مشاور و افسر بعد از تعظیمی از اتاق خارج شدند و کای درحالی که جام مشروبش رو برمیداشت به اتفاقات اخیر فکر میکرد.. سهون در اولین حضور ناگهانیش در مرز پیروزی قرار داشت و این یک زنگ خطر بود.. گوشیش رو فورا برداشت و بعد از  گرفتن شماره ی مشاور بانو سونارین، منتظر پاسخ موند.. لحظاتی بعد مردی به گوشی جواب داد
-  روز بخیر..میخوام دیداری حضوری با ملکه ی بزرگ داشته باشم
+ ....
-  تا دقایقی دیگه به حضورشون میرسم
+ ...
-  موردی نیست
+ ...
-  البته
+ ....
-  متوجهم.. نگران نباشین
+ ....
-  روز خوش
گوشی رو قطع کرد و لحظاتی بعد اتاقش رو ترک کرد و حتی نفهمید چطور از عمارتش خارج شده و راهی عمارت ملکه شده.. در حال حاضر سونارین تنها کسی بود که میتونست کارش رو راه بندازه و نه هیچکس دیگه.. گاهی فکر میکرد چقدر پدرش در امور مربوط به جانشینی بی خیاله و حتی تمایلی به دخالت نداره.. پدرش.. امپراطور هابک، با تصمیمش مبنی بر کناره گیری زود هنگام، تنها این کمک رو به کای کرد تا پس از مرگش، جریان جانشینی و انواع چالش هاش رخ نده.. اما خود کای هم میدونست قانون پسران ارشد یا تک فرزندان خاندان های بزرگ سلطنتی..حتی با وجود بودن پدرش، باز هم کای رو درگیر میکنه.. پدرش گاهی اونقدر بی خیال بود که کای حس میکرد پدرش اصلا نمیخواد کای جانشینش باشه.. اما با اینحال.. هابک پدرش بود..  اگرچه حتی برای زمانی هر چند کوتاه هم حاضر به گذروندن وقت باهاش نبود و هر بار که سر یک میز دور هم جمع میشدند اقدامات کای رو ناکارآمد اعلام میکرد و موجب نگرانی مادرش میشد اما باز هم در شورای ملی اون رو نماینده و جانشینش خطاب میکرد.. البته این عادت پدرش بود.. اون حتی ته یون، جونمیون و تهیونگ رو هم مورد خطاب قرار میداد و سرزنش میکرد.. به ته یون میگفت که هنر رو با هرزه گری اشتباه نگیره و مدام وقتش رو در کلاب ها نگذرونه.. به جونمیون میگفت که جز هدر دادن ثروت پادشاهی کاری نمیکنه و تجارت براش مناسب نیست.. و به تهیونگ میگفت که یه دائم مسته.. و عنوان شاهزادگی براش زیادیه.. البته این حرف ها فقط در جمع خانوادگی اون ها در جریان بود و هابک در بقیه موارد حامی فرزندانش بود.. هر چند در اصل این کای بود که هر روز بهای قمار های سوهو رو میداد و افرادی رو میفرستاد تا خواهرش رو از هر جایی که میره، به قصر برگردونند و در نهایت به خدمه ی عمارت تهیونگ میسپرد که مشروب های قوی رو از دسترس خارج نگه دارند.. شاید اگه دیگران این حقایق رو میدونستند، کای رو فردی دلسوز تصور میکردند اما حقیقت این بود که کای فقط ازشون برای جلوه ی خودش حفاظت میکرد.. نه هیچ چیز دیگه.. حفاظت از جلوه ای که ممکن بود به واسطه ی اون احمق ها، به باد بره!
اون به محض اینکه به حکومت میرسید اول از همه ازدواج خواهرش رو با یکی از همسایگان، تسریع میکرد و برادرش جونمیون رو هم به مرز میفرستاد که دستش از همه جا کوتاه بشه و اگه هم به هر دلیلی کشته میشد براش اهمیتی نداشت.. در مورد تهیونگ هم ایده هایی داشت که اولینش گرفتن عنوان شاهزادگیش به یک بهانه بود و بعد دلسوزانه اون رو هم به کشوری دور تبعید میکرد تا دیگه هیچوقت گوه کاری های اون پسرک مست پاتیل رو به دوش نکشه!
صدای مردی که ورود کای رو اعلام میکرد، کای رو از افکارش خارج کرد و اون رو به تالار مخصوص سونارین کشوند..پرده های براق از سقف به پایین رها شده بود
و نسیمی آروم از بین ستون ها وارد تالار میشد و پرده های براق رو تکون میداد و نور از بین پرده ها، با درخششی خاص عبور میکرد.. روی پرده ها کلمات آرامش بخشی حک شده بود و سونارین تقریبا در وسط تالار ، متمایل به انتها، بر روی سکویی نشسته بود و مشغول انجام حرکات یوگا بود.. کای در حالی که به ملکه نزدیک میشد تعظیمی کرد
-  برای این حضور ناگهانیم پوزش میطلبم
زن درحالی که پلک هاش رو باز کرد، دسته ی موهاش رو که باز کرده بود به پشت شونه هاش هدایت کرد و گفت
+  موردی نیست کای.. خوش اومدی
کای قدمی نزدیکتر شد و روی مبلی که براش گذاشته بودند، نشست و گفت
-  تدبیر شما از سلامتیتون نشات میگیره و سلامتیتون از مدیتیشن و حرکات منعطفتون.. باید این درس رو ازتون بگیرم تا بتونم امور رو با تدبیر به پایان برسونم
با صدای آرومی خندید و گفت
+ تو پسر زیرکی هستی
-  شاگردی میکنم بانو
+  پیروزی اخیرت رو تبریک میگم.. هر چند فکر میکنم به پیروزی عادت داری
-  ممنون بانو
لحظاتی سکوت حاکم شد و بعد این صدای کای بود که سکوت موقتی تالار رو شکست
-  بانو.. تصمیم شما در مورد برگذاری مراسم ازدواج بانو یجی و سهون چیه؟
سونارین درحالی که ابروش رو بالا انداخت به کای لبخندی زد و گفت
+  چیزی باعث نگرانیت شده؟
-  نه ..
سونارین در حالی که سرش رو تکون داد گفت
+  یجی مدتی از من زمان خواست و من نتونستم درخواستش رو رد کنم.. اون خیلی بهم لطف داره کای و فردی وفاداره
-  میدونید که هر چقدر اون اینجا بیشتر بمونه.. قدرت بیشتری میگیره و موقعیت جانشینی رو تهدید میکنه
صدای خنده ی ناگهانی سونارین فضا رو پر کرد
+  صبر کن ببینم.. اوه سهون رو میگی؟؟..
کای با کمی مکث، با سر تایید کرد و سونارین گفت
+  عجیبه.. این اولین باره که اسمش رو میاری.. چی ازش دیدی که نگرانت کرده؟
کای لبخند کجی زد که نیش هاش توش نمایان شد..
-  یکباره پیدا شدنش براتون عجیب نیست؟
سونارین در حالی که انگشتش رو روی شقیقه اش کشیده بود و چشماش رو ریز کرده بود، گفت
+  میخوای بگی طرح و برنامه ی قبلی وجود داشته؟
-  مطمئن نیستم اما مشکوکم
سرش رو به آرومی تکون داد و گفت
+  بهتره نگران نباشی.. نایون از کریس حمایت میکنه و تا وقتی سهون حتی یک حامی هم نداشته باشه.. هیچ شانسی نداره..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
+  حتی اگه فرض کنیم استعداد بالقوه ای برای نجات خودش داره.. تا وقتی نتونه مردم زیادی رو نجات بده.. مورد تایید هیچکس هم قرار نمیگیره
کای در حالی که از روی مبل بلند میشد تعظیمی کرد و گفت
-  من تابع نظر شمام.. اگر صلاح میدونید که..
+  مراسم ازدواج و انتقال رو جلو میندازم
لبخند رضایتی زد و عقب عقب به سمت در سالن رفت و از دید سوناربن خارج شد.. نگاه سونارین روی در بود که صدای زنی از پشتش به گوش رسید
×  نمیتونی جلوی سرنوشت رو بگیری
سونارین در حالی که دستش رو روی میز میکوبید گفت
+  دیدی که خاندان پارک رو از قدرت برکنار کردم و عنوان چانیول رو گرفتم.. هنوزم میگی سرنوشت؟
زن که موهای سفیدش تا زانوهاش بود جلو تر اومد و گفت
× روح پلید اوین و نشانه های پسر طرد شده اش.. هامین.. رو حس مینم..
+  بهت گفتم هر طور شده نابودش کن
×  باید میگذاشتی هامین به مرگ طبیعی بمیره و خاندان پارک خودش متلاشی بشه
+  ما برای امپراطوری اینکار رو کردیم.. اون یک شیطان بود و اونا با شیطان پیمان برادری بسته بودند
×  شیطانی که توبه کرده بود
+  اما ذاتش عوض نشده بود
×  برای همین امکان پیوند با الیزا رو پیدا کرد و تو.. در حالی که میدونستی الیزا مسئول وارث هامین عه.. اون رو ازش دور کردی و کشتیش تا هامین هم ضعیف بشه و راحت تر کشته بشه
+  برای امپراطوری هر کاری میکنم
×  میخوای فرزندان هامین رو بکشی؟
+  اینکارو میکنم
×  اما سهون نمیمیره.. اون از ابتدا انتخاب شد..
+  جفت تقدیریش رو پیدا میکنم و با مرگ اون همه چیز تمومه
×  من بار دیگه پیمان شکنی نمیکنم
+  میخوای بگی تنهایی باید انجامش بدم؟
×  اگر بار دیگه به ناحق انجامش بدم.. تبدیل به روح شیطانی میشم..
+  ترسو!..
زن نگاهی به سونارین کرد.. نگاهی مصمم و مطمئن
×  گناهکاران تقاص پس میدن.. و من و تو.. گناهکاریم
+  من تقاصمو با مرگ پسرم پس دادم!
×  اگر به روح شیطانی تبدیل شدی.. ناچار خواهم بود نابودت کنم
+  پس اینطور دوست داری خواهر
مسیر جلوش رو به سمت خروجی در پیش گرفت و بین پرده ها محو شد.. سونارین در حالی که لباش رو به هم فشار میداد زیر لب زمزمه میکرد
" هامین.. هامین... اسوانگ نفرین شده!! ... "

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now