Chapter 06

26 11 1
                                    

قدمای خسته و بدن کوفته اش رو به آسانسور رسوند و دکمه ی آسانسور رو زد. به توپ فوتبالی که توی تور مشکی بود و تو دستش گرفته بود نگاه کرد. حتی بازی فوتبال هم نتونسته بود اون وحشت و اضطراب و ناراحتی که کشیده بود رو از ذهنش پاک کنه.. اون با چشم های خودش دیده بود که رقیباش سر به جنون گذاشته بودند. هنوزم از لحن بی خود اون شاهزاده ی روانی حرصی میشد.. با اینکه حتی سعی کرد چهره ی منحوسش رو از مغزش پاک کنه اما صداش انگار پاک نمیشد... شنیده بود شاهزاده های نوپراتیس بی رحم ان و توی این کشور در کنار همه ی خوبی هاش، به دلیل جنگ هایی که سر قدرت وجود داره، هر کدوم سعی میکنند قاطع تر و بی رحم تر باشند و روی کارشون بر چسب منطق، قانون و بهترین انتخاب رو بزارند. اون شرکت کننده ها اگه میدونستند چنین رقابت ناجوانمردانه ای در انتظارشونه.. حاضر بودند شرکت کنند؟.. تک خنده تلخی زد. معلوم بود که بازم شرکت میکردند.. خود لوهان با اینکه نمیخواست در نهایت شرکت کرده بود.. حالا داشت متوجه میشد اون تعهدی که با جوهر خونش روی اون تلق براق نوشته بود برای چی بود.. زیرکانه بود.. همه ی اونا با رضایت خودشون همه ی عواقب رو پذیرفته بودند و جای هیچ اعتراضی باقی نمیموند.. خبیثانه و نفرت انگیز بود.. از نظرش عادلانه نبود.. به در باز شده ی آسانسور نگاه کرد و واردش شد. طبقه ی مد نظرش رو زد و به دیواره ی آسانسور تکیه زد. رقابت بعدی سه هفته عقب افتاده بود تا تیم ها تشکیل بشند و بعد از تمرین های گروهی، مرحله ی بعد مسابقه شروع بشه.. البته این تاخیر به دلیل انصرافی ها و بازنده های این مرحله از رقابت هم بود چرا که باید سازماندهی میشدند و طرح جدیدی برای ادامه مسابقه با آمار کمتر ریخته میشد.. هر طبقه که بالاتر میرفت بار دیگه خاطره ی اون روز براش زنده میشد.. در حال فکر بود که ناگهان یاد حرف سرپرست تیم رقابتیشون افتاد. بعد از اون مسابقه هر سی نفر یک تیم رو تشکیل داده بودند و تیم اونا ۲۹ نفره شده بود به دلیل تخلفی که یکی از افراد انجام داده بود. و حالا قرار بود یک نفر رو جدیدا به تیم اضافه کنند و اون فرد هم طبق دسته بندی ها با لوهان میوفتاد و امشب به سوئیت لوهان میومد و تا پایان رقابت با اون زندگی میکرد. دستش رو روی صورتش کشید و هوف بلندی گفت. فقط امیدوار بود یه گرگینه بی اعصاب یا ومپایر از خودراضی هم خونه اش نشه و فردی باشه که بتونه تحملش کنه.. به ساعت مچیش نگاه کرد. شاید تا حالا اومده بود چرا که دیر وقت شده بود و لوهان داشت دیر به سوئیتش برمیگشت. بعد از لحظاتی با باز شدن در آسانسور، سالن مقابلش رو طی کرد و به در خونه اش رسید. در خونه رو باز کرد و درحالی که توپ فوتبال دستش رو روی زمین هل میداد، وارد شد. چراغ های خونه خاموش بود و تنها نور کم چند چراغ شب و آباژوری گوشه ی اتاق نشیمن روشن بود. در حالی که کفشاش رو در میاورد با خودش حرف میزد

+ واقعا نیاز بود یکی دیگه رو بفرستن اینجا.. تحمل یه فرد که ندونی اخلاق و منطقش چیه واقعا راحت نیست...

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now