Chapter 13

22 7 1
                                    

شنل قرمز رنگی که شبیه شنل داهیون بود رو روی شونه هاش انداخته بود و حالا با قدم های آرومی به سمت حلقه ی نقره ای حرکت میکرد.. حلقه ی نقره ای جایی بود که در این مرحله ، شرکت کننده ها حضور پیدا میکردند.. این حلقه در اصل یه میز بزرگ بود.. یه میز روشن خاص!
صداهای اطراف به خاطر شیار های عمودی کلاه کم شده بود.. زیرا بخشی از شیار بر روی گوش ها قرار میگرفت و اون رو میپوشوند.. انگشتش رو روی دکمه ی لمسی روی کلاه گذاشت و لحظاتی بعد ربات کلاه شروع به حرف زدن کرد
× سلام من ایمیلی هستم.. آماده ای؟
سهون با مکث جواب داد
-  تو فکر کن آماده نیستم
صدای خنده ی دخترک ربات توی گوشاش پیچید
× هی.. آروم باش
-  من آرومم!
× مطمئنم خیلیا منتظر حضورتن سهون
-  امیدوارم
وارد تونل کوچیک شد و گفت
-  خب ایمیلی.. وضعیت رقیبامو شرح بده
ربات با کمی مکث هر فرد شرکت کننده رو نام میبرد و وضعیت آمادگیشون و جایگاه هر کدوم و حتی رنگی که برای پوششون انتخاب کرده بودند رو شرح میداد.. لحظاتی بعد، از تونل عبور کرده بود و حالا میدون بسیار بزرگ جلوش بود.. نگاهی به حلقه ی نقره ای که حالا مقابل چشماش بود انداخت..دیگه واقعا راه برگشتی نبود!.. آروم آروم نزدیک شد.. انگار اون آخرین فردی بود که وارد میدون میشد.. صدای هیاهویی که لحظاتی قبل گوشاش رو آزار میداد، کم و کم تر شد و حالا نگاه های سنگین افرادی رو روی خودش حس میکرد.. تموم اون شاهزاده های فرصت طلب و طالب نام و نشون و عنوان های دور و دراز.. مسابقه های سلطنتی اینطور موارد رو هم داشت.. گویا طرفدار های سهون از بقیه اونقدری کمتر بود که حتی صداها هم تقریبا تموم شده بود.. روی سکو ایستاد و نگاهی به جمعیتی که آروم گرفته بودند انداخت و فکر کرد.. دقیقا برای کی دست تکون میداد و ابراز محبت میکرد وقتی هیچ کدوم از اونها تشویقش نمیکردند؟..
صدای ایمیلی که تا لحظاتی پیش به سهون میگفت که خیلیا منتظرن تا بره و تشویقش کنند به طور کامل قطع شد و صدای ریز آهنگ آرامش بخشی توی گوش سهون پیچید.. لحظات آخر که سرش رو میچرخوند، متوجه ی بچه ی کوچکی شد که در نزدیکی اونها بالا و پایین میپرید و دست میزد و دست تکون میداد.. یک نفر..!
ناخواسته لبخند عجیبی روی صورتش نشست.. اونم طرفدار داشت که ازش حمایت کنه و بخواد پیروز از میدون بیرون بیاد.. ولی .. انگار فقط همون بچه بود.. چون بقیه با حالت گنگی بهش نگاه میکردند.. رو به بچه دستش رو با تردید بالا برد و بعد ناخودآگاه تا کمر خم شد و احترام گذاشت.. این اولین مسابقه ی رسمی عمر سهون هم محسوب میشد.. بعد از نگاه دیگه به بچه ای که با دستاش روی سرش قلب درست کرده بود، برگشت و به حلقه نزدیک تر شد و سپس در جایگاه مخصوصش قرار گرفت. نمیخواست به اون ها نگاه کنه.. انگار از نگاه کردن بهشون میترسید.. اما.. در نهایت چشمش رو چرخوند و با چانیول چشم توی چشم شد.. چشم های بزرگ چانیول از حالت نرمال هم بزرگتر شده بود.. نفر بعدی تهیونگ بود که با لبخند کجی بهش خیره بود.. نفر بعدی چانمین بود که با حالت گنگی بهش نگاه میکرد و سعی داشت به یاد بیاره کیه.. جنی هم که نفر بعدی بود گیج شده بود .. ییفان با لبخند عمیقی بهش نگاه میکرد.. شاید تنها دلگرمی سهون هم برادر بزرگش بود بین اونا.. یونجین با نگاه خنثی ای به ته یون خیره بود و ته یون هم توجهی بهش نداشت و به جونگین لبخند میزد.. جونگین هم که به سهون زل زده بود و با نگاه پر از شَک و سوال سهون رو میپایید.. حتی جونمیون و ته هو و جونگ سوک و... هم توجهشون به سهون جلب شده بود.. صدای مجری توی میدون پیچید.. همه به سمت شرق متمایل شدند و به سکویی که ملکه سونارین بر روش ایستاده بود نگاه کردند.. زنی که با لباس فوق باز و روشنی روی سکو ایستاده بود.. اگر چه از سونارین بدش میومد اما.. با خودش صادق بود.. سونارین ملکه ی جذاب و زیبایی بود که خیلی ها دوستش داشتند.. و البته روابط پیچیده ی این زن.. اون رو سر قدرت نگه داشته بود!.. برای سهون حتی حرفای مزخرف اون زن مهم نبود.. اون جوری از عدالت در مسابقه اش حرف میزد انگار که واقعا انجامش میداد.. در حالی که حتی سهون هم میدونست این مسابقات صرفا برای خوش گذرونی و بیشتر شدن ثروت و قدرتش انجام میشه و اون قبل این مسابقات قطعا با برخی از شاهزاده ها حرف زده و به اسم مشورت، جزئیات زیادی رو باهاشون معامله کرده...
تک خنده ای زد که چند نفر نزدیکش هم متوجهش شدند. بعد از پایان حرف های سونارین ، همه بار دیگه به سمت میز روشن جلوشون که بخشی از حلقه رو میساخت، برگشتند. صفحه ی میز در دو نقطه روشن شد و هر کدوم از شرکت کننده ها کف دست و انگشتاش رو روی میز گذاشتند.. محل برخورد دست ها با میز، روشن تر از بقیه ی بخش ها بود و لحظاتی بعد سوزن های بسیار ریز و باریکی به سر انگشتاشون متصل شده بود.. سهون در حالی که به حرکت حلقه های پشت سرشون نگاه میکرد، فکر میکرد..
اون قرار بود چطور این مسیر رو پشت سر بگذاره.. جاذبه ی مصنوعی فعال شده بود و اونا تقریبا در فضای بالای سر همه ی افراد اونجا بودند.. سرش رو بالا کرد و به فضای هائل بین اونا و تموم اون تشویق کننده ها که حالا انگار بالای سرشون بودند، نگاه کرد. حس ترس عجیبی وارد رگ های یخ زده اش شد و از قلبش به همه جای وجودش رسوخ کرد.. اگه اشتباهی رخ میداد قطعا اونا میمردند نه؟.. البته.. اینقدرام راحت نبود.. اونقدر میدان شکل گرفته بود که ...

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now