Chapter 18

26 8 0
                                    

Sehun: WHEN WE KNOW OURSELVES, WE WILL SUCCEED
luhan: WE WERE BORN TO STRUGGLE.. TO REST IS DEATH FOR US

بعد از خوردن چندتا پنکیکی که درست کرده بود تا انرژی بگیره بهترین کار این بود که یکم بیشتر بچرخه و از این هوای پر استرسی که تو سرش بود خلاص بشه و حرف سهون مدام توی ذهنش می‌چرخید
" اینجا جات امنه" ؛ "اینجا جات امنه" ؛ "اینجا جات امنه"
+  عححح یه دقیقه ساکت باشش
وقتی به خودش اومد فورا از جاش بلند شد و چشماش رو ریز کرد.
+  تو از کجا مطمئنی؟ نکنه...
نگاهش چرخید و دستاش رو محکم روی میز زد و با حالت متعجب و ترسیده ای صداش رو آروم کرد
+  نکنه.. میخواد منو بدزده؟
گوشه ی لبش رو گاز گرفت.. منطقی به نظر نمیومد
+  نکنه.. میخواد منو اینجا نگه داره و دوباره تحویلم بده؟
ابروهاش با حالت متفکری توی هم رفت..اینقدر عوضی بود؟.. البته که سیون خیلی عوضی بود اما این چاشنی نامردی هم داشت و به نظر نمیومد نامرد باشه
+ نکنه.. منو اینجا بکاره و خودش در بره...
هوف صدا داری کشید و سرش رو تکون داد
+  واااااایییی‌.. خدا لعنتت کنههههه... اه..
به سرعت صندلیش رو دور زد و سمت پنجره ای رفت که به بیرون از اونجا تسلط داشت.. پرده رو کمی کنار زد و به بیرون نگاه کرد.. خبری نبود.. شاید وقتش بود که نگهبانی بده حتی اگه از جون اون سیون رو مخ هم محافظت میکرد...فقط اینکارو میکرد چون نمیخواست دوباره پاش به اون زندان باز بشه...با هر صدا و هر تکونی و شاید حتی کوچکترین ارتعاشی لوهان سریع به سمت صدا برمیگشت اما حتی یک درصدم به چیزی که فکرش رو میکرد نزدیک نبود.. وسواس فکری امونش رو بریده بود.. تا قبل این.. اونقدر خسته و گرسنه بود که ذهنش برای استرس دادن بهش و نگران کردنش کار نمیکرد و حتی زمانی که بهش هشدار داده میشد باید زودتر اونجارو کار کنه. مشغول گشت و گذار توی اون عمارت شده بود.. و حالا که هم خستگی از تنش رخت بر بسته بود و هم ضعف و گرسنگی توی وجودش نبود انگار تازه هشدار های ذهنش به گوشاش رسیده بود و اهمیت وضعیت براش شفاف شده بود...تا اون لحظه هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هیچکس دنبالش نیومده بود و این عجیب بود. یعنی واقعا سیون راست میگفت؟..اما اون از کجا میدونست؟..یعنی برای همین بود که اینقدر قاطعانه حرف میزد؟
لباش رو پیچی داد و به سمت اتاقی حرکت کرد که سیون اونجا خوابیده بود...چند ساعتی سپری شده بود و حالا وقتش بود اون دراز بدقواره رو بیدار کنه تا فکر چاره ای بشن...در اتاق رو باز کرد و به آرومی وارد اتاق شد. سیون در خواب عمیقی بود و چند گوشه از لباسای تنش به رنگ خون در اومده بود.. انگار بخش هایی از بدنش اثرات زخم داشت و بر اثر نزدیک بودن بلوزش به بدنش، لباسش رو هم آغشته کرده بود. طبق معمول دلش بدجوری سوخته بود، دلش میخواست بیدارش کنه و جای زخماش رو ببینه، بپوشونه و ازش مراقبت کنه تا کمتر درد بکشه..چهره ی دردمندش حاکی از رنجش عمیقی بود که تحمل میکرد، چهره ای که ندیده بود و شاید از همه قایمش میکرد، این حس از ارتعاشات روحیش حتی حس میشد و در هر دم و بازدمش، صدای بسیار آروم ناله داری به گوش میرسید.. صدایی بسیار ریز که فقط گوش های تیز لوهان میتونست تشخیصش بده اما میدونست به محض نزدیک شدنش به سیون، اون مثل یه سگ هار میشه و دیگه اینقدر آروم نیست.. واقعا درکش نمیکرد چرا اینقدر از نزدیکی به افراد وحشت داشت.. شایدم وحشت نداشت و افکار نژاد پرستانه یا کثیف طبقاتی داشت و مخفیش میکرد.. گاهی در موردش کنجکاو میشد و به این فکر میکرد که اون با همه اینطوریه یا فقط با خودش..
بعد از چند دقیقه خیره شدن به اون چهره ی جذاب و بی نقصی که تو دلش هزار بار تحسینش میکرد، گلویی صاف کرد. به هرحال که این ها همش توی حالت خوابش بود و با بیدار شدنش همه چی تغییر میکرد
+  اوی...اوه سیون بیدار شو بهت خوش گذشته؟؟؟
با دستش فشاری به شونه اش آورد و چند بار تکونش داد و گفت
+  پاشو هرلحظه امکان داره یکی سر برسه یاااا
صدایی توی گوشش میپیچید و سهون در حالی که سرش رو تکون داد با صدای گرفته و دو رگه ای گفت
-  داهی... ولم کنننننننن.. همیننن یه باررررر
تابی به مردمک های توی چشماش داد و با صدای هوف بلندی گفت
+  داهی کدوم خریه.. پاشو میگم
با دستش محکم به بازوش مشتی زد اما سیون با تکون خوردنی پشت بهش کرد انگار که هیچی حس نکرده بود و هر چقدر لوهان تکونش میداد و صداش میکرد بی فایده بود. لوهان در حالی که دندوناش رو به هم فشار داد به سمت میز رفت و چاقوی درون لیوان رو برداشت و به سمت سیون رفت.. با خودش فکر کرد.. شاید با تهدید، با دردسر کمتری بیدار میشد. در حالی که تقریبا بالای سرش ایستاده بود چاقوی توی دستش رو بالا برد و گفت
+  اگه بلند نشی.. این چاقو رو ول میکنم .. نمیخوای که زخمی بشی؟
با دست دیگه اش مجدد سیون رو تکون داد
-  نکن.. بزار.. خسته ام..
صداش رو بلند کرد و گفت
+  نه.. مثل اینکه خالیت نیست.. بزار حداقل حرصمو خالی کنم روت بعد برم
چاقو رو بار دیگه بالا برد و به سرعت به سمت بازوی سهون پایین آورد اما در یک سانتی بازوی سهون، متوقف شد
نگاهش از روی چاقو، روی دستش افتاد و مچی که توسط انگشت های کشیده ای، محکم نگه داشته شده بود. دست سهون جوری مچ دست لوهان رو میفشورد که هر لحظه فشار انگشتان لوهان بر روی چاقو، کمتر و کمتر میشد. صدای دورگه ی سیون توی اتاق پیچید
- چه غلطی میکنی؟
لوهان نگاهش رو از دستش به چشم های خمار و خواب آلود سیون داد.. در حالی که مچ دستش رو میکشید گفت
+ ولم کن
- ولت نکنم؟
+ خوبه بالاخره بیدار شدی
- میخواستی منو بکشی؟
+ یه روزی شاید.. ولی الان نمیکشمت سیون!
دست لوهان رو رها کرد و آروم روی تخت نشست. لوهان در حالی که به خمیازه کشیدن سیون نگاه میکرد، مچ دستش رو مالش داد. سیون همین لحظه دو نکته از خودش رو به لوهان نشون داده بود. یکی اینکه میتونست خیلی سریع باشه و دیگری اینکه حتی اگه هوشیار هم نباشه باز هم بدنش زودتر از مغزش عکس العمل داره ..
- چته.. نمیزاری یکم بخوابم
لوهان به چهره ی طلبکار سیون نگاه کرد و با ابروهای توی هم رو به سیون گفت
+ شب شده..
سهون نفسش رو با هوف بلندی بیرون فرستاد
- خب که چی؟.. اتفاقا شب برای استراحته
دستش رو به پیشونیش زد
+ خیلی خلی!.. من و تو باید زودتر از اینجا بریم
- باشه اما باید یه چیزی بخورم
+ اصلا صبر کن ببینم.. تو هنوز برام نگفتی اینجا چی کار میکنی..
سهون هوف صداداری کشید.. انگار لوهان نمیخواست از سین و جین کردن دست برداره
- اول یه چیزی بخورم!
لوهان چشمی چرخوند و چپ چپ سیون رو نگاه کرد
+ باشه...دنبالم راه بیفت
جوری جلو جلو راه افتاد و با اعتماد بنفس مسیر رو طی میکرد که انگار عمارت مال اون بود و سهون سعی میکرد چیزی نگه و فقط پشت سر لوهان راه افتاد. سعی میکرد خنده ای که ناگهانی سراغش اومده بود، نگه داره و با پوزخند خودش رو اروم‌ میکرد. لحظاتی بعد گلویی صاف کرد و با شُک از لوهان سوالی رو پرسید که هزار بار تا اون لحظه تو ذهنش بهش خندیده بود
- کجا میریم؟
لوهان در حالی که وارد راهرویی شد گفت
+ اگه بیدار بودی و یکم به خودت تکون میدادی میفهمیدی
لوهان لبخندی از روی ذوق روی لباش اومد و دستش رو تو جیبش برد
+ من دیگه اینجا رو مثل کف دستم میشناسم
سهون در حالی که چشماش رو گردوند گفت
- چرت‌ و پرت گفتنم به کارات اضافه شد..
لوهان سر جاش ایستاد و به یکباره سمت سیون برگشت
+ تو...چی گفتی؟...
سهون بدون نشون دادن ری اکشن خاصی به اون، با بی خیال شونه ای بالا داد و با جدیت و نگاه سرد همیشگیش، به لوهان خیره شد
- چیه.. فقط یک روزه اینجایی و همچین ادعایی داری.. یچیزی بده بخورم به جای فرافه کنی!
لوهان پوفی گفت و برگشت و سیون نمیتونست برای لحظه ای حرصش نده و باعث شد زیر لب زمزمه کنه
+ دارم همینکارو میکنم خب.‌‌..خیلی گشنته برو بیرون سنگ بخور... انگار نوکرشم یا پیش خدمتش یا چی...
لوهان سرش رو پایین انداخته بود و ادامه‌ی راه رو در سکوت رفت، نگاهش پایین بود و چیزی نمیگفت و سهون هم‌ نمیتونست بفهمه حس و حال لوهان چطوریه.. قهر کرده یا ناراحت شده.. هر چند در کل حس های لوهان براش اهمیت خاصی نداشت و فقط به عنوان هم خونه و هم گروه میدیدش.. اما این بار حس میکرد اون پسر یه فرقی با حالت های گذشته داره.. شاید هم تا حالا ذره ای افکارش از اون رقابت جدا نشده بود تا به اون پسر دقت کنه.. اون یه بتای سرکش بود با اخلاق های رو مخ.. دقیقا چیزی بود خلاف سهون.. اما سهون هیچوقت لوهان رو تو این حالت کیوت و قشنگ ندیده بود.. انگاری بیش از حد مظلوم بود و نشون نمیداد و زیر کلی انرژی این مظلومیت رو مخفی کرده بود... قطعا فرار کردن از اون زندان انرژی زیادی از این پسر شاد و پر انرژی و ساده گرفته بود.. شاید با همی همدردی میتونست آرومش کنه یا با شوخی هایی که داهیون عمیقا میگفت بی مزه ان.. حالشو عوض کنه.. اما سهون چیزی یاد نداشت که واقعا شاد باشه.. در مورد علم حرف میزد؟.. در مورد اخبار سیاسی و نظامی و ورزشی و هنری و.. حرف میزد؟.. تفریحات سهون از نظر دیگران تفریح نبود که بتونه شادی آفرین باشه.. اون چندتا جوک رو هم اتفاقی یاد گرفته بود و همش برای داهیون میگفت.. تکراری.. و تکراری...
قیافه سهون بار دیگه از سردی معمولی به اندوهی عمیق تغییر کرد.. اون حتی بلد نبود چطور حال کسی رو خوب کنه یا تفریحی کنه.. مادرش حق داشت.. اون بی عرضه تر از اینا بود که بتونه کاری برای دیگران کنه..توی همین افکار بود که با صدای لوهان به خودش اومد
+ چرا منتظر وایسادی...من خوردم توام بخور بریم
سهون نگاهی به ظرف غذای سرد روی میز نگاه کرد.. غذای ساده و سر دستی بود که با خرد شدن برخی موارد و مخلوطشون و زدن انواعی ادویه و روغن، آماده شده بود..
نگاهی به لوهان کرد و بعددنگاهی به ظرف کرد.. انگار اونقدر غرق افکار بود که متوجه نشده بود لوهان چنین مهارتی خرج کرده تا اون ظرف رو آماده کنه.. ته دلش جرقه ای زد و حسی عجیب سراغش اومد.. حسی گرم.. با اشتیاق پشت میز نشست و شروع به خوردن کرد..
خوشمزه بود.. خیلی خوشمزه بود!
با اشتها ادامه داد اما با دیدن لوهان که یه گوشه ایستاده بود و با انگشتای دستش بازی میکرد.. انگار طاقت نیاورد و چیزی تو دلش بهش میگفت این سکوت معذب کننده رو بشکنه و غیرمستقیم به خاطر رفتار بد اخیرش از دل لوهان دربیاره..
- مثل پسربچه هایی شدی که مامانشون گم شده
لوهان با نگاهی حرصی و صدای پر از اعتراض گفت
+ خودتی
تک خنده ای به روی لوهان زد
- من فقط گشنم بود که دارم سیر میشم
+ باشه تو درست میگی
شاید ایده ی خوبی نبود اما با پیشنهادش خواست کمی فضا رو آروم و خوب نگه داره
- نمیخوای بشینی یچیزی بخوری هم‌ گروهی عزیز؟
+ خوردم
ناخودآگاه لباش از هم باز شد و گفت
- فاک یو!
لوهان با حرص جلو اومد روی صندلی نشست
+ یه لحظه ام نمیتونی مثل آدم رفتار کنی!
سهون نیشخند خبیثانه ای زد
- آره چون یه فرشته‌ام
+ نه یه شیطانی! که من گیرش افتادم
سهون که خیالش از بابت لوهان راحت شده بود با اشتیاق لقمه ی بعدیش رو به دهنش رسوند و گفت
- خوبه دوباره لوهان رو مخ سابق شدی
لوهان با حرص دستش رو محکم روی میز کوبید تا توجه سیون رو به خودش جلب کنه
+ اوه سیون!!!
بی خیال سری تکون داد
- هوم؟
+ هیچی فقط...در ازای رومخ بودن تو منم زیاد انرژی دارم.. اینارو ازم‌ نگیر و ضدحال نباش!
نگاه سریعی انداخت و دستش رو اورد جلو
+ قبول؟
از گوشه ی چشم با نگاه برنده به لوهان نگاه کرد
- الان داری برام شرط میزاری؟
کمی از سیون فاصله گرفت و لب هاش رو که هر لحظه داشت روی زمین سقوط میکرد به هم فشار داد و با اعتراض گفت
+ یااا فقط آشتی میکنم
سهون داشت هر لحظه ساید های کیوت تری از لوهان رو کشف میکرد که تا بحال توی کسی از اطرافیانش ندیده بود... چیزی که باعث شد لبخند محوی که روی چهره اش اومده بود با تک خنده ای جایگزین بشه و بعد دستش رو جلو آورد
- قبول
+ خوبه
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره لوهان قفل دلش رو شکوند و دوباره شروع کرد
+ یااا اوه سیون...چجوری شد که اومدی اینجا؟
سهون چشماش رو چرخوند و محکم بهم فشار داد.. لوهان ول کن نبود و تا ته توی همه چیز رو در نمیاورد اصلا آروم نمیشد
- اه خدایا...دوباره شروع شد
+ فقط سوال پرسیدم ولی داری جون میدی که جواب بدی
پلکاش رو روی هم قرار داد و در حالی که قاشق و چنگالش رو روی بشقاب رها کرده بود با چشم های بسته اش گفت
- فشارش روم زیاد بود نمیتونم به زبون بیارم
لوهان نگاه طلبکارانه و چندشی کرد و گفت
+ ترسویی
- این حرفای بچگونه روم اثر نمیزاره جناب هان!
+ اصلا انقد بخور تا بترکی
دوباره بعد از دقایقی این سکوت بود که بینشون جولان میداد.. لوهان سمت سهون برگشت و با کنجکاوی بیشتری سوالش رو مطرح کرد
+ ولی خیلی عجیبه که توام اینجایی....
قاشق رو محکم روی بشقاب کوبید و گفت
- پاشو بریم...فقط بلند شو بریم...
در حالی که بلند میشد و از میز دور میشد، برگشت و با انگشتش به لوهان اشاره کرد و جمله اش رو تکمیل کرد
- و خفه شو!!!!... میتونی؟
لوهان ظرف رو برداشت و توی دستگاه ظروف گذاشت و فورا خودش رو به سیون رسوند و گفت
+ تلاشمو میکنم
در حالی که با یکی از دستاش برگه ای رو گرفته بود و گزارشات اون روز رو بررسی میکرد، با دست دیگه اش نخی از سیگار رو به لب گرفته بود و به تاریکی های شب که مقابل چشماش شکل گرفته بود، نگاه میکرد. هوای خنک پوستش رو نوازش میکرد و دود سیگار در فضای بالکن پخش میشد.. هیچ چیز اون روز ها لبخند واقعی رو به کای نبخشیده بود.. شایدم خیلی وقت بود که یادش رفته بود لبخند واقعی چیه.. دقیقا از اون روز شروع شد.. اون روز...

فلش بک

بلوز لطیف مشکی رو تنش کرده بود و با کمک خدمتکارش، کت خوش دوخت آبی پر رنگی رو پوشید.. توی اتاق آینه ی جدیدش به تصویرش از زوایای مختلف نگاه کرد.. کای نوجوان از هر نظر جذاب به نظر میومد به خصوص حالا که خدمتکارش اون نشان سلطنتی نوپراتیس رو به یقه ی کتش متصل کرده بود در حالی که در مرکزیت نشان با سنگی حکاکی شده تکمیل شده بود و عنوان ولیعهدی رو بهش نشون میداد.. این یعنی اون میتونست در آینده ی نزدیک همه چیز رو به دست بگیره و قوانینی که دلش میخواد رو وضع کنه.. برای کای و هر آدمی.. قدرت لذت بخش بود.. همراه خدمتکارش از اتاق آینه به اتاق اصلیش رفت و بعد از برداشتن دفترچه ی جیبی کوچیکش توی جیبش و رفتن به تالار اصلی عمارتش، مسیرش رو به سمت خروجی عمارت، پیش گرفت. میخواست به دیدن پدرش بره.. امپراطور جدید نوپراتیس.. کسی که از عنوان شاهزاده کیم دونگ ووک به عنوان کیم هابک ارتقا یافته بود و کای برای این انتصاب خوشحال بود.. پسر ارشد اون پدر بودن حالا داشت امتیاز ویژه ای بهش میداد.. هر چقدر به مرکز قصر نزدیک تر میشد اشتیاق بیشتری وجودش رو احاطه میکرد.. قطعا باید هدیه ی ویژه ی پدرش رو سر فرصت بهش میداد و تبریک مناسبی بهش میگفت.. اما دوست داشت سریع تر این تبریک کلامی رو انجام بده.. سریع تر و رسمی تر.. مثل یک شاهزاده و ولیعهد.. وقتی خارج قصر زندگی میکرد مردم اینطور میگفتند که ولیعهد بودن در عین حال که باشکوهه وظایف سنگینی هم داره.. چرا که ولیعهد همیشه اولین کسی بود که در کنار پادشاه قدم برمیداشت.. وقتی به قصر میومد و تعلیماتی رو فرا میگرفت هم دروسی در رابطه با سیاست های عملکردی اشخاص در موقعیت های خاص رو آموزش دیده بود. پدرش همیشه حامی خوبی برای آموزش های جونگین بود.. انگار میدونست خانواده ی اونا با وجود بودن در رتبه ی هشتم خاندان سلطنتی، باز هم شانس ایستادن در رتبه ی اول رو داره..
با باز شدن درب کشویی مقابلش و نمایان شدن سالن مقابلش، افکار جسته و گریخته اش کنار هم قرار گرفت و تمرکزش رو به جلوش داد.. پدرش بالاتر بر روی مبل تاج دار خاصی نشسته بود و افرادی درون سالن ایستاده بودند و صدای زنی به گوش میرسید
× شما حق ندارین ولیعهدی تعیین کنین!!!
مرد میانسالی که کت بلند با دوخت های طلایی روی یقه و موهای مشکی خوش حالتی داشت گفت
_ ملکه نایون!.. شما حق دخالت در چنین اموری رو ندارید
زن درحالی که تاجش رو از روی سرش برمیداشت فریاد زد
× پس ملکه بودن من به هیچ دردی نمیخوره... و مطمئن میشم با کنارگیریم عنوان ملکه های سلطنتی قدیمی و آینده رو نابود کنم!
کای نگاهش روی مادرش که حالا از روی مبل دیگه بلند شده بود و به سمت نایون میرفت، ثابت موند. لحظاتی بعد با صدای برخورد دست مادرش با گونه ی نایون،  سکوت سنگینی حاکم شد
= اینکه ولی نعمتت رو تهدید کنی چون ملکه ی سابق کشور بودی... یعنی خیانت!
نایون با چشم های به خون نشسته به ملکه سولگی نگاه میکرد
× تو.. تو الان...
سولگی با نگاه چندشی به نایون نزدیکتر شد و دو دستش رو روی یقه ی لباس نایون گذاشت و به شدت کشید. جوری که بخشی از بالای لباس نایون پاره شد و بخش هایی از بدنش رو به نمایش گذاشت
= اگه هم برای هرزه گری اینجایی تا سهمی ببری.. حداقل کارت رو درست انجام بده
نایون در حالی که دستش رو سمت یقه ی پاره ی لباسش برد با نفرت به سولگی خیره شد
× تا زنده ام.. نمیزارم ولیعهد نوپراتیس.. شاهزاده ای از رده ی هشتم باشه!
سولگی بار دیگه دستش رو بالا برد تا به صورت نایون ضربه ای بزنه اما صدایی اون رو متوقف کرد
- من ولیعهد نمیشم!
نگاه ها روی کای که حالا بهشون نزدیک میشد ثابت مونده بود.. کای بعد از نزدیک شدن بهشون، تعظیمی کرد و گفت
- ولیعهد باید بهترین فرد برای این مسئولیت باشه.. پس ازتون میخوام قانون پسران ارشد رو انجام بدید
دونگ ووک با تعجب به پسرش خیره بود و سولگی با خشم به جونگین نگاه میکرد.. کاری میکرد که نایون دیگه هیچوقت تا زنده اس افکار پسراش رو آشفته نکنه!
- اگر شما بر تغییر قانون اصرار کنید.. مردم در مورد من چی میگن؟.. من دوست دارم امپراطور شایسته ای بشم
دونگ ووک نگاهی به سولگی و چند نفری که در اون جمع حاضر بودند، انداخت و بعد برای پسر زیرکش دست زد و گفت
÷ میبینید.. اون همین حالا هم بهترین بودنش رو مشخص میکنه
- امپراطور..
÷ با درخواستت موافقت میکنم
بار دیگه سکوت حاکم شد
÷  میپذیرم چرا که به تو ایمان دارم!
کای با وجود غمی که توی وجودش بود، لبخند زد.. لبخندی که یه دروغ بزرگ بود.. نمیخواست به خاطر اون، جایگاه پدرش که تازه به قدرت رسیده بود، آسیب ببینه و مادرش اینطور عصبی بشه.. پدرش به سختی به این جایگاه رسیده بود و قطعا کای هم به راحتی بهش نمیرسید.. پذیرش شرایط میتونست ازش حفاظت کنه چرا که میتونست تا زمان مناسب قوی و قدرتمند بشه..

THE KINGDOM OF NOPRATISWhere stories live. Discover now