Chapter 21

22 1 0
                                    

AUTHOR: DARK SUN

CHANNEL: ULTRAFICTION1

Part 21

دختر در حالی که دسته ای از موهای لختش رو بافت زده بود و دسته ای رو باز گذاشته بود به پسر کنارش نگاه کرد و بازوش رو فشورد. لحظاتی بعد، زنی با کت مشکی طلایی رسمی به سمتشون اومد و تعظیم کرد
× میتونید تشریف بیارید
پیش قدم شد و گفت
× دنبالم بیاید
دختر که حالا سر خوش تر از همیشه بود به جلو پا تند کرده بود و از بین طاق های بلند که با ستون های خوش تراش، بلند تر هم به نظر میومد، عبور کرد و انگار پسر جوان همراهش رو با خودش میکشید. پسر با بی میلی خاصی قدم برمیداشت و نگاه سرد و جدیش حتی ستون هارو به لرزه می انداخت.. لحظاتی بعد هر دو مقابل در های بسته ای ایستاده بودند. در بزرگ به آرومی باز شد و نمایی از یک گلخونه ی بزرگ مشخص شد. دختر با اشتیاق به چشم های پسر نگاه کرد.. پسر لبخند عمیقی زد به طوری که چشماش هلالی شده بود
+ یکم استرس گرفتم..
پسر در حالی که بازوی دختر رو به خودش نزدیک تر کرد، لب هاش رو به گوشش رسوند و زمزمه وار گفت
- من کنارتم
لبخند دختر عمیق تر شد
+ تو..
- بیا بریم.. بانو منتظرمونه
با لبخند عمیقی همراه پسر به جلو رفت و در های اتومات دوم به طرفین کنار رفت و بوی مطبویی در فضا پیچید. دختر با خوشحالی روی سنگ فرش های لوزی شکل به جلو میرفت و پسر کنارش انگار در افکار مختلفی غرق بود و با نگاه خاصی به گل و بوته های باغ زل زده بود

فلش بک

زن جوان در حالی که با حوصله ی خاصی گل هارو مرتب میکرد، برخی از گل هارو انتخاب میکرد و بعد از چیدن ساقه ی بلندشون، با ریسمان های کوچیکی به میله ی باریک، متصل میکرد. با حوصله ی عجیبی در حال درست کردن تاج گل بود و هر از گاهی به اطراف نگاه میکرد تا از سلامت پسرک کوچک شیطونی که توی باغ میدوید، اطمینان حاصل کنه.. و اون پسر انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود.
زن بعد از تموم شدن کارش به سمت پسرکش که روی سکوی کوچیکی نشسته بود و پرنده ی کوچیکی رو بین دستاش گرفته بود، حرکت کرد. تاج گل زیبا رو به آرومی روی سر اون آلکونورِس امگا گذاشت. پسرک امگایی که سرنوشت شومی داشت و اون زن با تموم وجود تلاش میکرد ازش بتای سفیدی بسازه.. چهره ی معصوم پسرک توی چشم های قهوه ای زن منعکس میشد
+ ماما..
لبخندی به بزرگی گل رزی که توی دستش بود، زد
× چی شده .. این چیه
+ این.. فکر کنم زخمی شده
× پیداش کردی؟
+ نه.. گرفتمش
زن دستش رو پشت پسرک حرکت داد
× پس چی شد که زخمی شد؟
لبخند عجیبی روی صورت پسر نشست
+ بالشو شکستم!
نگاه زن برای لحظاتی لرزید..
× چرا؟
پرنده رو روی زمین گذاشت و دستش رو سمت تاج گلی برد که روی سرش قرار داشت
+ چون میخواستم نگهش دارم.. اینطوری پیشم میمونه
زن با تاسف سرش رو تکون داد
× اون درد میکشه هیونا
پسرک خم شد و بار دیگه پرنده رو توی دستش گرفت و گفت
+ ولی خود سهون گفت اگه میخوای یکیو برای همیشه پیشت نگه داری اونو نیازمند خودت کن
زن در حالی که با وحشت به پسرکش نگاه میکرد با لحن بدی گفت
× تو با اون حرف زدی؟.. اصلا اونو کجا دیدی؟
پسرک با نگرانی پرنده ی توی دستش رو توی بغلش فشار داد.. نمیدونست چرا مادرش گاهی اینطور میشه.. اون همیشه بهش چیزای عجیب میخوروند و تازگیا بهش گفته بود هیچوقت به قصر غربی نره.. و بخصوص اگه پسر عجیب و تنهایی دید ازش فرار کنه.. اما از وقتی با اون دوست شده بود دیگه تنها نبود.. چرا باید فرار میکرد؟.. نگاهش روی گل ها ثابت شد.. دوستش خیلی مهربون بود..

THE KINGDOM OF NOPRATISΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα