مثل نور
"مطمئنی لباست سایز من هست؟"
"آره بابا اونقدی تفاوت نداریم که معلوم شه"
"باشه پس من روی لباست حساب میکنم"
"حساب کن ولی خیلی خوششانسی بود که بین اون همه آدم تو انتخاب شدیا"
"واقعاً خودم هنوز باورم نمیشه حالا الآنکه میام پیشت بیشتر صحبت میکنیم"
"باشه بیا"درحالی که تو یهسری از نقاط بدنم پایکوپی و عروسی برپا بود و بخشی دیگه هنوز تو شوک اون تماس اجازه دادم ارواح مدت بیشتری عشق و حال کنن و به سمت خونه جونگکوک راه افتادم بیخیال انتظار برای اتوبوس شدم و تاکسی گرفتم
بله، دیگه بریز و بپاش، ولخرجی، ریچ بازی چون از فردا قراره برم سرکارتوی ماشین نشسته بودم، پاهام درحال استراحت بودن و این فکر تو ذهنم میچرخید که من دقیقاً چجور دستیاری هستم؟
هنوزم از دستیار بودن تصورم یه چیزی تو مایه های شاگرد مکانیک بودنه و دارم خودم رو تو اون شرکت بزرگ تصور میکنم؛ که لباس مکانیکی تنمه و همهجام روغنی و سیاهِ از زیر یه ماشین اومدم بیرون و داد زدم:
"کارش تمومه اوستا"
تو ذهنم سمت ماشین بعدی در حرکت بودم که راننده صدام کرد:
"آقا رسیدیم پیاده نمیشید؟"
"بله، ممنون"
کرایه رو حساب کردم و الآنکه آخرین اسکناس های فلکزده تو کیفم رو دیدم به این نتیجه رسیدم تصمیمات عجولانه عواقب خوبی ندارندر زدم، در رو باز کرد وارد خونه شدم و اداب و رسوم ملاقات رو بجا آوردیم
و الآن روبروی لباس هایی که جونگ کوک انقد ازشون تعریف میکرد ایستادم
اجازه بدید با یه جمله بهتون بگم چه چیز هایی رو مناسب تر از لباس های ساده ی من میدونست؛
لباس های اور سایزی که به مقدار زیادی توی کمدش وجود داره
دستمو سمت یه تیشرت قرمز که منو خودش میتونیم باهم ازش استفاده کنیم و حتی یه گربه رو هم اون زیر طوری قایم کنیم که کسی نفهمه بردم و کشیدمش بیرون:
"اینو به عنوان دستیار بپوشم بهتر از لباس خودمه؟"
دستشو برد پشت سرش و یکم الکی اونجا رو خاروند:
"بدم نیست، اون یکی از مورد علاقه هامه و همینکه تو میتونی خیلی باهاش خاص باشی اصن کی گفته همه دستیارا باید مث هم باشن؟"
"احمق! من برم اونجا با یه لباس قرمز گشاد چیکار کنم؟ برقصم براشون پول بگیرم؟"
چشماشو با تعجب الکی گرد کرد:
"مگه اونجا کلابه؟"
الکی و حرصی خندیدم:
"من چرا بخاطر حرف توعه دلقک جای اینکه برم خونه استراحت کنم تا فردا روز خوبی داشته باشم اومدم اینجا؟"
"هیونگ حس میکنم حوصله نداری و دیگه کمکم باید کنار گذاشته بشی پیرمرد"
برگشت سمت کمدش تا در بعدی رو باز کنه از پشت خیلی مو روی کلهاش هست دستمو بردم سمش و خیلی یهو موهاشو کشیدم:
"به من نگو هیونگ عوضی تو همش چندماه ازم کوچیک تری اگه من پیرمردم پس توام هستی بدبخت"
سرشو آورد عقب تا موهاش کمتر کشیده شه:
"باشه وحشی موهامو ول کن بهت لباس خوب میدم"
شبیه بچه هایی که با وعده آبنبات از لج گرفتن دست برداشتن و یهو ساکت شدن سریع موهاشو ول کردم و منتظر بهش خیره شدم
در بعدی کمدش رو باز کرد یه کت وشلوار مشکی و پیرهن سفید ازش بیرون کشید:
"ببین اینو همش یه بار اونم تو عروسی برادرم پوشیدم و اینجا گذاشتم تا عروسی خودم و خواهرم هم ازش استفاده کنم حالا اگه تو توی ماه اول سرکار رفتنت ازش استفاده کنی عیبی نداره ولی سالم نگهش دار که من بتونم بازم استفاده کنم ازش"
"برات یکی میخرم به جاش وقتی اولین حقوقمو گرفتم"
"حالا یه کاری میکنیم بپوش ببینیم چطوره"
CZYTASZ
the one I have waited for
Losoweیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم