P: 08

213 43 18
                                    

نوری که متعلق به من نبود

"میشه منم بیام نونا"
با چشمایی که از ذوق برق میزدن، با امیدواری، با التماس و با لبخندی که وقتایی ذوق داشت ازش رونمایی میکرد به یه‌وون خیره بود
یه‌وون در جواب بهش لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد:
"آره عسلم چرا نشه"
یه‌وون فکر کرده با یه‌بچه طرفه البته که تهیونگ مثل یه‌بچه؛ خنگ، لجباز و احمق بود اما یه‌وون یه‌جوری تحویلش میگرفت و دوسش داشت انگار واقعاً پسرشه

نکنه واقعاً پسرشه؟
نگاهی به یه‌وون و تهیونگ انداختم تا بینشون شباهتی پیدا کنم چون با حرفایی که تهیونگ توی مستیش گفته بود حدس اینکه فرزند یه‌معشوقه بود سخت نیست
یعنی یه‌وون معشوقه پدر تهیونگ بوده و بعد از اینکه بچه‌اش رو بدنیا آورده پرتش کردن بیرون و چون پدر تهیونگ نتونسته تحمل عذاب کشیدنش رو داشته باشه دور از چشم زنش اینجا بهش یه‌شغلی داده
یا اینکه به یه‌وون بعد از تولد بچه‌اش اونو بهش نشون ندادن و
"جین پس توام میایی دیگه؟"
با پرسش یه‌وون از فکرای خنده دارم فاصله گرفتم و موفق به تکمیل سناریو های بعدی نشدم
"باشه، میام"
"خوشحالم که شما هم همراهم هستین، باید برگردم بعداً بیشتر صحبت میکنیم،فعلاً"
ظرف غذاش رو برداشت و میز رو ترک کرد

با رفتن یه‌وون تهیونگ سرشو آورد کنار گوشم و خیلی آروم گفت:
"جینی از اینکه با پاپا به یه‌کمپینگ میره خوشحاله؟"
سرمو عقب تر بردم
"در گوشم پچ‌پچ نکن"
"دوست داری بلند بگم تا همه بدونن تو پاپی کوچولوی منی؟"
بهش چشم غره‌ای رفتم، ظرفمو برداشتم
تا بلندشدم تهیونگ هم دنبالم راه افتاد
ظرف رو تحویل دادم و از سلف خارج شدم
البته شدیم چون در تمام مدت تهیونگ مثل یه‌جوجه اردک که دنبال مامانشه دنبال من بود و هرطرف میرفتم میومد
و نه فقط سلف بلکه هرجا

کلاً این چندوقت کارش همین بوده حتی هرروز غروب هم باهام میومد پشت بودم و یه‌روز هم وقتی رسیدیم پشت بوم و نامجون رو اونجا دید با اشاره به نامجون بهم گفت:
"بخاطر زیبایی غروب خورشید میایی اینجا یا دلایل دیگه داری؟"

درسته که نامجون جذاب بود اما من واقعاً بخاطر غروب خورشید اینجا میومدم و اصلاً چیزی بین منو نامجون نبود که بخوایم باهم قرار بزاریم
درسته یه‌نیمچه کراشی روش داشتم و هی با جذابیت ظاهری و باطنیش دامنه‌ی این کراش گسترش پیدا میکرد ولی تهیونگ زیادی گنده‌اش کرده بود
این قضیه که در طول روز مثل جوجه دنبالم بود باعث شده بود عاشق شب ها باشم چون احساس تنهایی و امنیت میکردم

تو اتاق تهیونگ داشتم به مکالمه‌اش با تلفن گوش میدادم
من آدم فضولی نبودم فقط چون هیچکاری نداشتم مجبور بودم
اونم درحالی که فقط حرف‌های تهیونگ رو میشنوم
"نه هیونگ نمیام"
"خب بهش میگفتی تنهایی"
"نه نمیخوام باهاش آشنا شم"
کاشکی حداقل قدرت شنواییم انقدر زیاد بود میشنیدم طرف مقابل چی میگه
"مگه من باباتم"
"آره مطمئ...
حرفشو ناقص ول کرد و نگاهی به من انداخت و بعد ادامه داد
"هیونگ میام ولی جین رو هم با خودم میارم"

the one I have waited forWhere stories live. Discover now