P: 02

230 55 31
                                    

خرگوش بی‌مزه

از تموم اون ساختمونای قشنگ گذشتم و الآن روبروی در کاخ سلطنت خودم ایستادم درحالی که دنبال کلید توی جیب هام میگردم اصن خودمو نمیفهمم چرا باید درو قفل کنم درحالی که اگه دزد بیاد اینجا جای اینکه چیزی برداره یه سری چیزا برام می‌ذاره
بالآخره پیدا شد آخه آخرین نقطه از کوله‌ام چیکار میکنی درحالی که مطمئنم تو جیبم جاسازت کردم
درو باز کردم با سلام بلندی به ارواح سرگردان وارد خونه شدم
کوله‌مو یه گوشه ول کردم سمت یخچال رفتم دیگه وقتشه که فستینگ رو بذارم کنار، به اندام ایده‌آل رسیدم
در یخچال رو باز کردم اما فک کنم باید رژیممو ادامه بدم چون چیز خاصی اینجا پیدا نمیشه بجز یه بطری آب و یکم پنیر اما خب همینم عالیه وقتشه یه چیزبرگر اساسی بزنم بر بدن پنیر رو بیرون آوردم و نون رو از بالای یخچال برداشتم
بخش اصلی چیز برگر چیه؟
معلومه که پنیر پس کمی از پنیر رو روی نون مالیدم برگرشم مهم نیس من اصن از گوشت خوشم نمیاد
ساندویچ عزیزمو سمت دهنم بردم تا شروع کنم به بلعیدنش که گوشیم زنگ خورد از ساندویچ معذرت خواهی کردم و اونو توی سینی برگردوندم
گوشی رو از جیبم بیرون آوردم
به‌به ببین کی زنگ زده جونگ‌کوک عوضی تماس رو وصل کردم و تا دهن باز کردم به حرف زدن اون شروع کرد:
"سلام اگه برگشتی من نزدیک خونه‌تم یه سر بیام اونجا"
چی بهتر از این، دیدار حضوری:
"سلام آره بیا"
"باشه پس میبینمت"
گوشی رو میز گذاشتم و غذای لذیذم رو برداشتم و در همون حال که از طعم چیزِبدون‌برگر لذت میبردم منتظر به در خیره بودم
آره بیابیا،زودتر بیا،تندتر بیا که اتفاقات خوبی درانتظارته روش های قشنگ و جدیدی برای دقایق آخر زندگیت توی ذهنم دارم
روش های کشتن و تیکه تیکه کردنش تو ذهنم بود که خودشم رسید با آرامش از جام بلند شدم و در رو باز کردم
با چهره خندون سلام داد و اومد تو رفت رو تنها صندلی موجود تو عمارتم نشست
از کنارش رد شدم و با یه پس گردنی بهش وارد آشپزخونه شدم
"هیونگ چرا میزنی؟ دستت سنگینه"
"چه جالب! از حرکت خجالت آور تو سنگین تر؟"
چشاش از تعجب گرد شدن:
"کدوم حرکت؟ مگه شنیدیش؟ گوشات خیلی تیزه‌ها بعدشم من مطمئن شدم که کسی اون اطراف نباشه و اینکه نمیتونستم بیشتر خودمو نگه دارم"
جمله آخرشو با چهره و صدای ناراحتی بیان کرد
"چی میگی برا خودت من چیکار به این چیزا دارم مشکل من جاییه که امروز فرستادیم آبروم رفت چرا نگفتی باید رسمی باشم؟"
"گفتم دستیار میخوان که"
"آره ولی بنظرت من مناسب اونجا بودم؟ بشدت تحقیرکننده بود. تو جای من نبودی وقتی اون احمق با دیدنم زد زیرخنده"
"چرا مناسب نبودی؟وقتی برا مصاحبه خواستن ینی نامناسب هم نبودی بعدشم بگذار بخندند آنان که نادانند تو سبز خواهی شد"
"واو چه شاعری! برات موقعیت مشابه آرزومندم تا سبز شی و ریشه بدی"
"بیخیال پولش خوب بود، خانواده‌ات ساپورت بودن حالا که قبول نشدی عیبی نداره یه جای دیگه"
"باید جدی دنبال کار باشم"
"نگران نباش درست میشه نشد درستش میکنیم"
بهش چپ چپ نگاه کردم و سمت ظرفشویی رفتم:
"باید یه مقدار خوراکی و چیزای دیگه بگیرم اگه شب هستی از الآن بگو"
صدایی ازش درنمیاد برگشتم تا ببینم داره چیکار میکنه که یهو از فاصله خیلی نزدیک یه چیزی پرت کرد طرفم با داد و بیداد هی لباسمو تکون دادم و یادم نرفت که بینش به این عوضی که داره از خنده به قطعات نامساوی تقسیم میشه فحش بدم
"کاغذ بود بابا انقد نترس"
درحالی که مطمئنم از ترس و حرص دود از کله‌م بلند میشد زدم تو بازوش:
"اصن بامزه نیستی"
"مهم اینه بنظر خودم بامزه‌ام و از اونجایی که میدونم دوست داری اینجا بمونم شامو پیشتم"
"الآن تو حالی نیستم که جوابتو بدم پس فقط بدون رو حساب ابله بودنت چیزی نمیگم
حالا پاشو بریم یه مقدار خرت و پرت بگیریم"

the one I have waited forWhere stories live. Discover now