گناهکار
اینکه نامجون یهجوریه که انگار ازم متنفره رو نمیتونم تحمل کنم واقعاً دلم میخواد بدونم چهاتفاقی افتاده
مطمئنم که به اون شب مربوطه چون از چندروز بعدش اینجوری شده
دستامو شستم و از دستشویی خارج شدم تا به اتاق برگردم قبل از اینکه اون چسب بیاد دنبالمخودم کم گرفتاری دارم این وسط باید غصهی رفتار نامجون رو هم بخورم اینکه دیگه بهم لبخند نمیزد رو میتونستم تحمل کنم
اما تحمل اینکه بخاطر نبودن با من تو یهمکان از جاهایی که من بودم فاصله میگرفت
یا اینکه اگه متوجه حضورم میشد اونجا رو ترک میکرد واقعاً برام سخت بودجلوی در اتاق دیدمش فکر کنم با تهیونگ کار داشت پس قدمامو آهسته کردم تا بخاطر دیدن من فرار نکنه شبیه یهجوجه شده که میخوام بگیرمش و از دستم فرار میکنه
همینجور که آروم و آرومتر پیش میرفتم نگاهمو ازش نمیگرفتم چون اصلاً نمیتونستم مگه ممکنه رنگ قهوهای به کسی بیاد؟
چطور انقدر توی همچین رنگی هم جذابه
سرش برگشت سمت من الآن میرفت شاید بهتر بود من برمیگشتم و یهجوری وانمود میکردم که انگار مسیرم یهسمت دیگه بوداما اون داشت بهسمت من میومد واقعاً برام عجیبه یعنی با من کار داشت؟
با رسیدن بهم بدون اون لبخند زیبا و با لحن کاملاً جدی و تا حدی عصبانی گفت:
"باید حرف بزنیم"
سعی کردم لبخند بزنم اما این لحن سرد واقعاً کارو برام سخت میکرد
"بله، حرف بزنیم چه اشکالی داره"
"دنبالم بیا"دنبالش مسیر آشنای بالکن رو پیش گرفتم
حتی یهحسی بهم میگفت این حرف هم مربط به اون شب بود
و تنها در یک صورت ممکنه بابت اون شب عصبانی باشه که تهیونگ بهش چیزی گفته باشه.
الآن هم با کاری که اونشب تهیونگ کرد درحالی که مسئله بهش ربطی نداشت حدس اینکه نامجون میخواست منو از پشت بومی که دیگه بهش رسیده بودیم پرت کنه پایین چندان هم سخت نبودایستاد و برگشت سمت من اما بهم مستقیم نگاه نمیکرد
"من همش تلاشمو کردم که بهت جوری نگاه کنم که احساس نکنی بخاطر وضعیت مالیت چیزی کم داری اما انگار من اشتباه میکردم"
با مکث کمی ادامه داد:
"من تورو همراه برادرم به یهجمع خانوادگی راه دادم و تورو به عنوان دوست معرفی کردم تا احساس بدی نداشته باشی اما انگار بازم اشتباه کردم"نمیفهمم چرا این برادرا اینجوری میکردن من که کاری نکرده بودم
"تو به من ثابت کردی نباید گول ظاهر مظلوم بقیه رو خورد و بهشون اعتماد کرد چون هیچکس از درون بقیه خبر نداره"
چه ظلمی بهش کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟ منکه حتی از اون شب چیزی نگفتم که احساس بدی نداشته باشهصداش از روزای برفی سوز و سرمای بیشتری داشت و از چشماش میتونستم نفرتشو ببینم
"کیم سوکجین بهتره استعفا بدی من خودم با تهیونگ صحبت میکنم چون واقعاً تحمل کسی مثل تو برام سخته ولی دلم نمیخواد بخاطر آدمی به بیارزشی تو خودمو اذیت کنم پس حداقل شعور داشته باش و دیگه نیا جلوی چشمای من"
"میتونم بدونم بابت چی لایق این حرفام؟"
پوزخندی زد و گفت:
"لایق؟ نه تو حتی لایق این حرف ها هم نیستی تو اصلاً لایق چیزی نیستی"
و رفت
به همین سادگی!
من با معمایی که فقط حدسمیزنم به اون شب مربوط تنهام
و فکر به حقوقی که واقعاً بهش نیاز داشتم
YOU ARE READING
the one I have waited for
Randomیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم