یک مادر
روبروی رودخونه کوچیکی که چادرمون رو نزدیکش باز کرده بودیم ایستاده بودم و غرق در افکارم بودم
نامجون از بعد اون شب عجیب شده بود، انگار که شکست خورده و خب البته که دوستی با اون دختر یهشکست بودمن اصلاً دلم نمیخواست که نامجون احساس کنه چیزی کم داره بنابراین چیزی از اون شب بهش نگفته بودم
اما فکر کنم تهیونگ عوضی نتونسته خودش رو کنترل کنه و بهش یهچیزایی گفته چون سرما رو کاملاً از لحن و رفتار نامجون متوجه میشدم"جینی ببین ماهی گرفتم"
صداش بهم یادآوری کرد حتی آخر هفته رو هم از دستش در امان نبودم
و باید حتی این کمپینگ رو که میتونستم از همصحبتی با یهوون لذت ببرم باهاش شریک شم
وقتی دید از من جوابی نگرفته برگشت سمت یهوون با ذوق بیشتر و نیش باز تر گفت:
"نونا ببین چه ماهی بزرگی گرفتم"
"آره عسلم خیلی بزرگه خسته نباشی"
حتی یهوون مهربون رو از من دزدیده
علاوه بر اینکه متوجه شدم با جونگکوک عوضی هم پشت سر من دوست شدن و با هم مکالماتی هم داشتن
تا جایی که من یادم بود سگ و گربه بودن اما مثل اینکه نه تنها باهم کنار اومده بودن بلکه دوست هم شده بودنماهی رو توی سطل کنارش انداخت و رفت سمت یهوون
بغلش کرد و صورتشو بوسید
"نونا خیلی دوستت دارم، تو اولین کمپینگ عمرم رو بهم هدیه دادی"
دروغگو! مطمئنم داشت از مهربونی یهوون استفاده میکرد تا توجه بیشتری بخره
یهوون خندید و موهای تهیونگ نوازش کرد
"منم دوستت دارم عسل. خوشحالم که خوشحالی"تهیونگ خوشحال و ذوقزده برگشته بود سر قلاب ماهی گیریش تا بازم ماهی بگیره
و انگار ماهیای احمق هم مثل یهوون گولش رو میخوردن چون خیلی زود تعدادی زیادی ماهی گرفته بود
خطاب به یهوون گفت:
"نونا میشه همینا رو برای ناهار کباب کنیم؟"
"آره عسلم چرا نشه"
اگه یهوون مادر تهیونگ نبود احتمالاً ساعات بیکاریش رو میرفت مهدکودک و الآنم تهیونگ رو با یکی از همون بچه های مهد اشتباه گرفته بود
وگرنه چرا انقد نازشو میخره؟
یهوون صدام کرد:
"جین اگه میشه بیا بهمون کمک کن ماهیا رو پاک کنیم"
رفتم سمتشون تا کمکشون کنمچنددقیقهای گذشته بود که تلفن یهوون زنگ خورد معذرت خواهی کرد و گفت زود برمیگرده
"جینی کوچولو چرا این چند وقته با پاپا حرف نمیزنی؟"
کاش این وراجم با خودش برده بود
"از چیزی ناراحتی پسرم؟"
همچنان سکوت بهترین گزینهاسولی انگار ول کن نبود اینبار با لحن بچگونهای گفت:
"کوچولوی من زبونتو دادی به موشا؟"
کمی دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم اما منصرف شدم هماینکه واقعاً دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم هم اینکه اگه دوباره یکاری میکرد چی؟ خیلی غیرقابل پیش بینیه پس بازم سکوت کردم
کار ماهیا تموم شده بود پس دستامو شستم و همونجا لب رودخونه نشستم
![](https://img.wattpad.com/cover/341461957-288-k321138.jpg)
YOU ARE READING
the one I have waited for
Randomیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم