بالاخره ساعت حول و حوش پنج صبح بود که تب جونگ کوک از چهل درجه به سی و هشت درجه رسید.
تب سنج رو کنار گذاشت و نفسش رو بیرون داد، دستی به پیشونی عرق کردهش کشید.
وسایل رو برداشت و از اتاق بیرون اومد.
دوباره با دیدن وضعیت خونه غرغری کرد:
_ این حجم از بهم ریختگی، کار یه نفر نیست به خدا.از اونجایی که دیگه خوابش نمیومد، یه کیسه زباله بزرگ برداشت و مشغول جمع کردن ریخت و پاش های مثلا رئیسش شد.
این طولانی ترین موندگاری جیمین توی خونه جونگ کوک بود. کوک آدم تنهایی بود، اجازه نمیداد غریبه ها، که شامل همهی افراد به جز یونگی و خانوادش میشد ، توی خونهش بمونن!
اگرم قرار به ملاقاتی یا چیزی بود، توی هتل یا همون شرکت سر و ته کار رو هم میاورد.
جیمین از طرفی بخاطر حساسیت های جونگ کوک که کاملا بهشون آگاه بود، میخواست برگرده خونه... اما نگرانی عمیقی که خِر خِرَش رو چسبیده بود این اجازه رو ازش سلب میکرد!
مشغول پخت سوپ سبزیجاتی شد که همیشه موقع مریضی های خودش و تهیونگ میپخت.
خونه جونگ کوک که چند ساعت پیش فرق چندانی با بازار شام نداشت، حالا حسابی مرتب و تمیز بود و بعد مدت ها... بوی خوشمزه غذا هم توش جریان داشت!
***
هشتم مارس ۲۰۲۱
ویلای جونگ کوک • ایته وون
ساعت ۱:۳۰ ظهربا حس تیر کشیدن های رفت و برگشتی ای توی پیشونیش، اخم ریزی کرد و پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد.
به سقف آشنای اتاقش زل زد و گیج پلک زد.
اینجا چیکار میکرد؟ اون که... اون که...
' لعنتی! چرا چیزی یادم نمیاد؟!...'
نفس عمیقی کشید که با پیچیدن بوی خوشی زیر بینیش، ابروی راستش بی اختیار بالا پرید.
غذا؟!
پاهاش رو از تخت پایین آورد و از جا پاشد.
تیشرتی از توی کشوی کنار تخت برداشت تا بپوشه.اولین قدم رو که برداشت، تصویر مقابلش چرخید و مجبور شد برای حفظ تعادل، چشماش رو ببنده و دیوار رو بگیره.
نفس کلافهای کشید و با اخم چشم باز کرد.
از اتاق که خارج شد نگاهی به اطراف انداخت.تا جایی که یادش میومد زده بود خونه رو ترکونده بود... پس... چرا همه چیز مرتب بود؟
_ یعنی واقعا توی یخچال به این گندگی نخود فرنگی پیدا نمیشه؟... شماره سوپری هم ندارم بگم بیاره.
با شنیدن صدای جیمین، ابروهاش بالا پرید و به سمت آشپزخونه رفت.
با دیدنش که عین فرفره توی آشپزخونه میچرخید و در حال تدارک دیدن چیزی بود، چشماش گرد تر شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/338254491-288-k241275.jpg)
YOU ARE READING
The Price Of Love (KookMin)
Fanfictionکاپل اصلی: کوکمین🐰🐣 کاپل فرعی: یونته🐱🐻 خلاصه: جیمین فقط یه نفر رو توی زندگیش داشت، تهیونگی که از زمان دانشگاه میشناخت، پدر و مادرش رو به یاد نداشته، نه اسمی ازشون میدونست، نه عکسی ازشون داشت... زندگی آروم و ریتمینگ جیمین با ورودش به عنوان منشی...