"یه نفر هست که...لو من فکر میکنم که کراش زدم!"

با هیجان گفت و به لویی نگاه کرد. لویی باید لبخند میزد و خوشحال میشد. لویی باید لبخند میزد؟
پس چرا لبخندش روی لب هاش خشک شد؟

"چی؟"

"یه نفر هست که بنظرم خیلی خفنه، لو! و من فکر میکنم که روش کراش زدم!"

لویی چیزی نگفت. باید چیزی بگه؟ اصلاً باید چی بگه؟ چرا بغض کرده؟!

اون میترسه که هری سرگرم شخص جدیدی بشه و لویی خیلی کمتر هری رو ببینه. شاید حتی لویی رو از خونه بیرون بندازه! البته این مشکلی نداره...لویی به هرحال باید پیش زین برگرده تا تکلیفشون مشخص بشه...

لویی فقط خیلی به هری وابسته شده. این مشکل همیشگی اونه. کافیه وابسته بشه تا تمام روز رو درمورد اتفاق های احتمالی فکر کنه و مغزش رو بسوزونه!

"من...خب...تو بهش گفتی؟"

"من؟! نه! هنوز آمادگی‌اش رو ندارم!"

لویی لبخند محوی زد و نفس عمیقی کشید. هری خیلی خوشحال بنظر میرسه!

"من میتونم کمکت کنم."

"برای چی؟"

"که بهش بگی."

هری خوشحال شد. به وضوح خوشحال شد و سرش رو تکون داد.

"ممنونم لو!"

لویی خندید و دست هری رو فشرد. از روی نیمکت بلند شد و دستی به لباسش کشید تا گرد و خاک احتمالی روش رو تمیز کنه.

اون واقعاً دوست داشت کمک کنه.
هری تونسته بود لویی رو خوشحال کنه پس لویی هم قطعاً میتونست این کار رو انجام بده.

"واقعاً از بازی کردن باهات خوشحال شدم بازیکن تیم حریف! ولی الان در حد فاک ضعف کردم و لازم دارم هرچه زودتر برسم خونه!"

چشم های هری گرد شدن و خندید. لویی از این حرف ها هم بلد بود؟! ولی لبخندش محو شد چون آثار ضعف رو به وضوح در چهره لویی میدید.

"هی...خوبی؟"

"البته! من فقط فشارم همیشه پایین تر از حد نرماله و الان حدود دو ساعته که دارم فوتبال بازی میکنم بدون اینکه چیزی بخورم پس این طبیعیه!"

دستش رو روی شونه هری زد و به سمت خونه راه افتاد.

"هی! صبر کن منم بیام!"

هری با صدای بلندی گفت و دنبال لویی دوید. لویی، خنده شیطنت آمیزی کرد و شروع به دویدن کرد.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now