chapter 15

150 56 72
                                    

دلتنگ قلبی هستم که به تو تقدیمش کرده بودم...منتی نیست...تکه هایش را برایم پس فرستادی...ولی من هنوز هم دلتنگ همان قلبی هستم که به تو تقدیمش کرده بودم...

=============================

نگاهش رو به سقف اتاق دوخته بود و مثل همیشه، غرق در افکار شلوغش بود. ذهنش، دستش رو میگرفت و به جا هایی میبرد که تا حالا نبود.
یا شاید هم بود...

صدای نفس های منظمش، تنها صدایی بود که میشنید و این، اذیتش میکرد.

صدای سکوت، بیش از اندازه بلند و گوش خراشه!

کلافه، نفسش رو به بیرون فوت کرد و روی تخت نشست. نیم ساعتی میشد که از مطب دکتر برگشته بود و احساس ضعف و خستگی بیش از حدی میکرد.

انگشتش رو روی جای سرمش که کمی کبود شده بود، فشار داد و وقتی دردی حس نکرد، لبخند زد. جوری که سرماخورده بود، باعث شده بود فکر کنه حالش خیلی بدتر از این بشه. ولی خوشحال بود که اشتباه فکر میکرد.

از روی تخت بلند شد و قدم های آرومش رو به بیرون از اتاق کشید. چند پله چوبی کنار خونه رو پایین رفت و با نگاهش، دنبال هری گشت.

"هری؟"

به آرومی صداش زد و بعد از کمی سکوت، متوجه صدای هری شد که از سمت حیاط میشنید.

اخم کمرنگی کرد و به سمت صدا رفت. از در شیشه ای بین خونه و حیاط خارج شد و هری رو دید که با لبخند بزرگی، با تلفن حرف میزد.

"البته! ما منتظرتونیم!"

ما منتظرتونیم؟!

تو ذهنش گفت و به بینیش چین داد. لویی منتظر کسی نبود.

"هری؟"

صدای آروم لویی، توجه هری رو به خودش جلب کرد و باعث شد تا خداحافظی سریعی با شخص پشت خط بکنه و به سمت لویی قدم برداره.

"لویی؟ اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود استراحت کنی؟"

درحالی گفت که دستش رو روی پیشونی لویی گذاشته بود تا مطمئن بشه تبش پایین اومده.

لویی، چشم هاش رو چرخوند و درحالی که زیر لب غرغر میکرد، دست هری رو از روی پیشونیش که حالا دیگه داغ نبود، کنار زد.

"من خوب شدم. ما منتظر کسی هستیم؟!"

صورتش رو جمع کرد و لحن طلبکارش باعث شد تا هری، لبخندی بزنه و سرش رو به نشانه مثبت، تکون بده.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now