chapter 1

692 142 282
                                    

پس از امواج آبی دریا، در آغوش ماسه های لطیف و صدف های درخشان، خورشیدی به روشنایی شب، غروب میکند ...

============================

"همیشه همین کار رو میکنی. میدونی چند وقته باهام شام نخوردی؟"

اخمی کرد و کمی به سمت لویی خم شد. دست‌هاش رد روی میز مشت کرد و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد.

نباید عصبی بشه. نباید پسر کوچک تر رو برنجونه. مدام، با خودش تکرار میکرد.

غرغر های پسر شروع شده بودند. حق هم داشت...مهم ترین و عزیز ترین آدم کل زندگیش، مدت ها بود که تنهایی رو بهش ترجیح داده بود.

تنهایی رو دوست نداره...
تنهایی؟ کی دوستش داره؟!
فقط عده محدودی هستن که ادعا میکنن از تنهایی لذت میبرن. ولی در واقع، اونا از هرکس دیگه ای تنها ترن.

به قدری تنهان که بهش عادت کردن. باهاش خو گرفتن و نمیتونن بدون اون زندگی کنن!

تنهایی، مثل مواد مخدر میمونه. مثل هروئین میمونه. مثل کوکائین!

میدونی برات ضرر داره، میدونی بهت آسیب میزنه، ولی بازم برای تسکین درد و رنجت، تن به تمام مضراتش میدی و توش غرق میشی...

"یا تو اتاقتی، یا روی چمن ها دراز کشیدی و یا انقدر تو افکارت غرقی که حتی من رو نمیبینی لو! واقعا نمیفهمی داری باهام چیکار میکنی؟ با من، با خودت، با ما!"

نگاهش رو به چهره گرفته لویی دوخت که رو به روش، پشت میز نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود.

نگاهش رو به بشقاب خالی جلوش دوخته بود و لب‌هاش رو، روی هم فشار میداد.

این اواخر، به قدری ازش دور شده بود که حتی مطمئن نبود میشناستش.

"این منم لویی. زین! مگه تو همونی نبودی که قول داده بودی هرگز ترکم نکنی؟ حالا بهم بگو لویی. این انزوا و سکوتت چه فرقی با ترک کردن من داره؟"

بغضی که گلوی زین رو میفشرد، باعث شده بود تا صداش، گرفته بنظر برسه و لایه شفاف اشکی که روی چشمهاش رو پوشونده بود، باعث میشد تا چشمهاش تو نور شمع ها بدرخشند.

نمیخواست لویی رو از دست بده. نمیتونست از دستش بده!

"اگه‌ نمیتونم دنیایی که میخوام رو داشته باشم، پس تو تصوراتم میسازمش."

سرش رو بالا گرفت و به چشمهای خیس زین خیره شد. لبخند تلخی روی لب های خشکش نقش بست و نفس عمیقی کشید. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود. البته...شاید هم لویی نمیدید...

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now