chapter 26

151 53 80
                                    

رویای من، هرگز به حقیقت بدل نشد...رویای من تو بودی و تو، رویایی ترین دست نیافتنی تمام هستی...

===============================

قدم های سست و بی هدفش رو به سمت به سمت در کشید. کلید رو تو قفل در چرخوند و بعد از نفس عمیق و بی حوصله ای که کشید، در رو باز کرد.

سرش رو چرخوند و بهش نگاه کرد. به تنها دوستی که براش باقی مونده بود. تنها کسی که پا به پای حرف هاش مینشست و بهش گوش میداد.

"بیا تو."

به آرومی گفت و با حرکت سرش، به خونه اشاره کرد. وارد خونه شد و کلید رو روی کاناپه پرت کرد.

به شخصی که پشت سرش وارد خونه شد، نگاه کوتاهی انداخت قبل از اینکه دست راستش رو روی کانتر کمی خاک گرفته آشپزخونه بذاره و چشم هاش رو ببنده.

سردرد عجیبی بود...
انگار هیچ ربطی به جمجمه و اعصاب سرش نداشت.
این ذهنش بود که بی اندازه درد میکرد...

"اوه پسر...اصلاً خوب بنظر نمیرسی!"

صداش باعث شد تا چشم هاش رو باز کنه و از کانتر فاصله بگیره. مبل رو به روی اون شخص رو برای نشستن انتخاب کرد و سرش رو تکون داد.

"باز چه گندی زدی مالیک؟"

جوابی نداد. چی میتونست بگه؟ چی میتونست بگه وقتی حتی خودش هم دقیقاً نمیدونست که داره با زندگی‌اش چیکار میکنه؟

دستش رو روی کمر سیلبا کشید که روی کاناپه کنارش دراز کشیده بود. حتی اون هم این روز ها، حوصله بازی نداشت...

بی حوصله، چرخی به چشم هاش داد و دستش رو بین مو های آبی رنگش کشید.

"انقدر همیشه گند میزنم که الان مطمئنی دوباره یه گندی زدم؟"

"دوباره از اون مزخرفات کشیدی؟"

"خودت هم میدونی که من خیلی وقته ترک کردم، احمق!"

صورتش رو جمع کرد و انگشت وسطش رو به سمت اون پسر گرفت.

"پس مشکل چیه؟ تو که داشتی خوب پیش میرفتی!"

"تعریفت از خوب پیش رفتن دقیقاً چیه اندرو؟"

اندرو، گوشه لبش رو کمی جمع کرد و ابرو هاش رو بالا داد.

"اینکه یه بچه گربه آوردی؟ یا اینکه یه زندگی مستقل رو شروع کردی؟"

شونه هاش رو بالا انداخت و نگاه نافذش رو به چشم های زین دوخت.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now