chapter 22

170 46 101
                                    

حقیقت تلخ شیرین ترین رویای من، باختن بود...گاهی شیرین ترین قصه ها نیز، عجیب تلخ به پایان میرسند...

=============================

سرش رو به شیشه تکیه داد بود و به قطرات بارونی که روی شیشه نشسته بودن و به پایین سر میخوردن، خیره شده بود. نگاهش کاملاً روشن و بیدار بود ولی چیزی نمیدید.

ذهنش، جای دیگه ای به سر میبرد...
درست مثل همیشه...

به تمام خاطراتی که تو این مدت ساخته بود فکر میکرد. به تمام خاطراتی که میتونست بسازه ولی نساخته بود فکر میکرد...

به اینکه ایکاش قبل از رفتن، یک بار دیگه زنگ خونه دوست هاش رو میزد و دوباره باهاشون خداحافظی میکرد...

به اینکه چرا کنار زین بود...
تو هوای بارونی...
جاده و آهنگ بی کلام ملایم...
ولی خوشحال نبود!

حقیقت لویی همین بود...
از گذشته درس نمیگرفت...
از حال لذت نمیبرد و به آینده امیدوار نبود...

تو گذشته دست و پا‌ میزد و در نهایت، غرق میشد...
از حال فرار میکرد و از آینده...
خب راستش درمورد آینده هیچ ایده ای نداشت!

پلک هاش روی هم افتادن و تصاویر رو براش واضح تر کردن. میتونست تا وقتی به مقصد برسن، حسابی توی دنیای خیالی و قشنگش وقت بگذرونه...

دلش نمیخواست به قسمت های تاریک و غمگین اون دنیای خیالی سرک بکشه. هنوز زود بود برای دوباره برگشتن به انزوا.
ولی سخت بود!
خیلی سخت...

با پلی شدن آهنگ بعدی، لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت. یکی از آهنگ های مورد علاقه‌اش...

"Mostly i'm bad...

Mostly i make the people who care about me and love me, sad...

I don't know why..."

زیرلب، با آهنگ زمزمه کرد. به طرز عجیبی با این آهنگ همزاد پنداری میکرد. از همون لحظه ای که برای اولین بار شنیده بودش، میدونست که قراره عضو ثابت پلی لیست بهم ریخته و عجیب غریبش بشه...

"Mostly i lie and maybe it's because i don't want anyone to know, who i am..."

تو دلش به خودش پوزخند زد. آره...اون دروغ میگفت. دروغ میگفت و پنهان میکرد چون میدونست اون بیرون کسی نیست که خود واقعیش رو قبول کنه...

لویی گم شده بود...گم شده بود تو مرز باریکی بین چیزی که خودش میخواست باشه و چیزی که بقیه دوست داشتن باشه...

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now